همینطوری!
کتاب جلوم بازه
بعد چندین ماه گفتم یکم توی وبلاگ بنویسم
روزای تکراری
ادمای تکراری
اتفاقایی که روز به روز خطرناک تر میشن
سرنوشتی که نمیدونی چی برات در نظر داره
راستش انقد خستم که اولین سال زندگیمه انقد زجر کشیدم که نفهمیدم کی گذشت...
با خودم مرور میکنم کاش هنوز همون دختر بچه ای بودم که نگران فردا نگران حال نگران هیچی نبود...
همون دختر بچه ای که خون توی دلش نمیشد بخاطر مشکلات بقیه...
دختر بچه ای که دلش به کتابایی که میخوند لباس رنگی رنگی و مداد رنگیاش و ..خوش بود
یادمه نوشته بودم چند سال پیش که حتما من17سالگی ازدواج میکنم هرجوری که شده
نقشه کشیده بودم که میرم پزشکی میخونم در کنارش حوزه هم میرم! تصمیم بزرگی بود برام
یادمه قسم میخوردم که من عاقبت بخیر میشم چون خیلی محکم بودم اونقدر محکم بودم که هرچیری میخواستم همون میشد
خدا در کنارش تکتک کارایی که میخواستمو مثل معجزه برام انجام میداد...
الان سه ماه و اندی دیگه میرسیم به 19 سالگی
چقدر آرزو داشتم برای 18 سالگیم چه برنامه هایی خیلی چیزای دیگه
الان فکرم عوض شده تصمبماتم بزرگ شده ولی نمیدونم از زندگی چی میخوام!
میدونی آدم بزرگ میشه شرایطش فرق میکنه و نمیتونه هر تصمیمی بگیره...
گاهی راه درست اونقدر سخت میشه روز به روز که دیگه بیخیالش میشی!
این روزا سخه تر از همیشه مبگذره و امیدوارم تموم بشه این کابوس
دیگه طاقت این همه سختیو ندارم..
کی باشه صبح بشه این شب...
چه سخته دردتو نتونی به هیچکی بگی
و به بدترین چیزای ممکن قضاوت بشی...