بعله!
بعد مدت ها با لب تاپ اومدم توی وبلاگ!
چقدر قبلا بهش میرسیدم ولی الان چی؟
داشتم مرور میکردم نوشنه هامو، الحق که خیای خوب مبینویسم
خلاصه سعی میکنم بیشتر حضورم احساس بشه از این به بعد...
آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟
بعد مدت ها با لب تاپ اومدم توی وبلاگ!
چقدر قبلا بهش میرسیدم ولی الان چی؟
داشتم مرور میکردم نوشنه هامو، الحق که خیای خوب مبینویسم
خلاصه سعی میکنم بیشتر حضورم احساس بشه از این به بعد...
شروع پاییز من اینجوری بود که 8 صبح روز سه شنبه یک مهر
تماس گرفتن و گفتن توی سطح کشور مداحی مقام اول رو کسب کردی
ازتوی خواب پریدم خیلی خوشحال بودم
با همون خوشحالی شال و کلاه کردم رفتم کتابخونه
با انرژی خوندم و عصرش از سر راه برای خودم جایزه یه ذرت مکزیکی خریدم
خیلی خوشحال بودم از اینکه
یک مهر ، ماهی که به نام منه ماهی که بیست و سومین روزش به من تعلق داره، از اولش داره برام خبرای خوب میاد.
خوشحال از اینکه تونستم یجایی خودمو نشون بدم...
میخوام بگم که 22 روز دیگه 19 سالم میشه!
طبق نظریات بچگیام الان باید بچم بغلم بود??
ولی الان چقدددد فرق کرده فکرم و هدفم
الحمدلله که مهر ماهیم
دوست دارم توی یه کافه ای باشم که هیچکس آن حوالی نباشد...
زمستون باشد و یک قهوه ی داغ روی میز جلوی پایم و یه شهر چراغونی روبروی چشمانم...
نم نم بارونی که آن فضارا دلنشین تر میکند...
یه موزیک ارام...
آرام آرام نا آرامی هایم را همان حوالی بگذارم و برگردم...
حس فراموشی، حس کسی که اخرین بار است دیگر آن فکر ها، آن خیال های بیهوده از ذهنش عبور میکند...
آرام آرام ذهن پر از تلاطم،پر از خاطرات بیهوده را به فراموشی بسپارم...
حالم خوب شود دستانم را با قهوه گرم کنم و چادرم را درست کنم و بلند شوم...
هرچه فکر کنم چیزی به خاطر نیاورم...
توی آن نمنم باران تا خانه قدم بزنم و قدم بزنم...
صبح بشود و من چیزی به خاطر نیاورم جز خاطرات خوب با انسان های خوب ...
من باشم و یک انسان جدیدی که هیچکس نمیشناسد...
....امشب اینجوری دلم خواست
میدونمقراره شبای بارونی و زمستونی رو بشینم توی حیاط کتابخونه و فقط اژ اونجا نگاه کنم
یا فقط صداشو بشنوم...
مبارز(1)
دیشب به هر سختی بود برناممو تقریبا تموم کردم
گفتم دیگه امشب زود برم خونه،ولی قرار بود برامون مهمون بیاد
بدم نیومد گفتم خوبه ببینم کسیو حال و هوام عوض بشه،بگذریم
دیگه دیر وقت شده بود ورفته بودن، خسته بودم و خوابم میومد
ولی میگشتم توی نت ، میگشتم ومیگشتم ...
یکی لایو گذاشته بود دور دور ، یکی دلش گرفته بود استوری گذاشته بود،یکی اونقدر خوشحال بود که خوابش نمیبرد...
ساعت از2 گذشته بود، داشتم فکر میکردم
بهدچند سال بعد خودم!
به اینکه اگه حسرت چیزیو بخورم چی، اگه حسرت همین لحظه هاروبخورمچی...
هرجوری بود خودمو اروم کردم خوابیدم...
اونقدر بد خوابیدم که تا صب خواب بد میدیدم...
میدونی صبحم ساعت8 با یه تلفن بیدار شدم...
خوابم میومد برخلاف روزای دیگه نمیتونستم از زیر پتو بیام بیرون...
هرجوری بود اومدم کتابخونه...
ولی امروز روز عجیبیه، حتی حوصله ی میزی که جلومه، حتی حوصله خودکارمو، حوصله هیچیو ندارم...
دوست دارم بی مقدمه بشینم گریه کنم، اونقدر گریه کنم که باز قوی بشم...
قوی بشم به خودم بگم گاهی لازمه برای بدست اوردن چیزای بهتر از یه سری چیزای خوب گذشت...
به خودمبگم، مرد واقعی اونیه که بخاطر خدا از همه چیش میگذره...
میدونی عمق وجودم دارم گریه میکنم ولی میخندم ، میخندم چون باید ادامه بدم قوی تر از قبل
گاهی محکوم به ادامه ایم، نه فقط ادامه، ادامه ای که فقط بخاطر عشق به محبوبت باشه...
همه ی اینارو نوشتم که بگم ادم تازه وقتی خودشو نشون میده که خسته بشه...
دو نوع خستگی داریم...
خستگی که باعث بشه جا بزنی
و خستگی که باعث بشه قوی تر ادامه بدی...
من دومیشو انتخاب کردم چون میدونم معشوقی که اینجوری برام صلاح دونسته، حتما هوامو داره.
حتی اگه نداشته باشه همین که بدونم این سختیا از طرف اونه خودش خوشحالم میکنه...
جوری زندگی کن که چند صباح دیگه حسرتشو نخوری
جوری زندگی کن که پیش خودت بعد ها سرشکسته نباشی
جوری زندگی کن که وقتی محبوبت نگاه به زندگیت میکنه خوشحال بشه...
جوووری زندگی کن که وقتی شب میری توی رخت خواب که بخوابی از تلاش خودت توی روز راضی باشی...
الهی و ربی من لی غیرک...
نوشتم که خالی بشم بتونم درس بخونم
مرسی که هستین!...
نذر کرده بودم که اگه راهو نشونم دادید یه جزء قرآن بخونم براتون
اون اتفاقی که افتاد گفتم شاید این راهم باشه که شما نشونم دادید
امروز به طور اتفاقی منو پذیرفتید تا بیام پیشتون دوباره...
اینبار خواستم مطمئنم کنید که شما این راهو نشونم دادید...
ولی میدونید تا رسیدم دیدم دخترای چادری نشستن پیش هم و میگن و میخندن
یه لحظه دلم شکست...
که چرا هیچ دوستی سر راه من قراره نمیده خدا. از بچگی این دعام بوده...
بعد گفتم شاید اینم جزو امتحانات الهیه...
ای شهدا
کمکم کنید...
راهو نشونم بدید توروخدا...
آنقدر له شده ام که دیگرچیزی از وجودم باقی نمانده...
از زمانی که خودرا هنوز نشناخته بوذم وارد بزرگترین امتحان الهی شدم...
بعد از به اتمام رساندن آن امتحان بزرگتری نصیبم شد...
پیش شهدا که بودم سردرگم و سرگردون بودم...
نمیتونستم حرف بزنم، حرف دلایی که اگع میگفتم دریا میشدم...
فقط اشک چشمام براتون میگفتن حرفاییو که نمیتونستم برای هیچکس بگم...
خودتون فقط میدونین ازتون چی خواستم....
عجیب بود توی اون لحظه دوتا سخنرانی پخش شد که راهنماییم کردن برای حل مشکلم...
قسمتون میدم آرومم کنید...
سر تا سر وجودم بی تابه، نا آرومم...
سخت ترین امتحان الهیه واسم...
خدا خودت کمکم کن، منکه به غیر تو کسی روندارم....
18/4/99
امشب و امروز دقیقا روزی هست که دوازده سال منتظرش بودم!
اینکه خوابم نگیره از خوشحالی!
بعد از دوازده سال درس خوندن و سختی کشیدن و هزار جور مقایسه شدن وقضاوت شدن..
میدونی امشب دقیقا همون شبیه که براش هزار برنامه ریخته بودم!
همون روزی که هر سال لحظه به لحظه ، لحظه شماریش کردم...
باورم نمیشد هیچوقت برای اون نیمکتا برای زنگای تفریح برای استرسای سر کلاس به این زودی تنگ بشه!
و من بالاخره دوازده سال درس خوندنم تموم شد و دیپلمم و گرفتم!
همیشه به این فکر میکردم اگه روزی این روزو دیدم چیکار میکنم؟
فکر میکردم بعدش همه چی تموم میشه و من به تمام خواسته هام میرسم!
ولی فهمیدم بزرگ شدن سختی کشیدن داره...
روزی هزار جور باید زمین بخوری و دوباره بلند شی.
فکر میکردم وظیفم تموم میشه به راحتی میرسم!
ولی نه تنها به راحتی نرسیدم بلکه مشکلاتم و وظایفم بیشتر و بیشتر شد...
میشه گفت تازه شروع یه وظیفه ی سنگینه!
یه وظیفه ی سنگینی که نتیجه ی تلاش 12 سال درس خوندنته!
فردا اخرین لحظه ایه که میتونم از دبیرستان و فارغ التحصیلیم بگیرم!
میخوام بگم که همیشه همه چیاونجوری که فکرمیکنیم نیست!
من همیشه فکرمیکنمادمبهترینو هم داشته باشه یه روزی براش عادی میشه!
ولی مهم اینه که مطمئن باشه تمام تلاش خودشو کرده!
پیش خودش سرشکسته نیست!
نه اینکه عقب بکشه و کوتاه بیاد...
ایشالا با چند روز استراحت و مسافرت انجام این تکلیف و شروع میکنم
بوقت شب امتحان انشا و مدیریت خانوادع
ساعت3:41 شب
تاریخ11/4/99
چند دقیقه مونده به اذان صبح!
و من خوابم نمیبره...
دارم فکر میکنم، کنار کتابای شعرم، روی تختم ،زیر یه چراغ کم نور، دراز کشیدم...
دارمفکرمیکنم چه شبای سختی رو گذروندم
چه روزایی که خوشحال بودم و نمیدونم کی تموم شد...
چه لحظه هایی که جز تو هیچکی رو نمیخواستم و فقط به این فکر بودم که تو خوشحال میشی یا نه؟
چه لحظه هایی که یادم رفت دوسم داری!
و چه لحظه هایی که فراموشم شد چقدر مشتاقی که فقط یکم باهات حرف بزنم...
میدونی شایدم زندگی میخواد بهت یاد بده نمیتونی هیچوقت آرامش داشته باشی...
شاید برای همینه تا یکم آدم میخواد آروم باشه یه اتفاقی میفته و بهش گوشزد میکنه که با این سختیاس که رشد میکنی..
چه شبایی گذشت که لحظه لحظش بهم قد صد سال گذشت
و چه شبایی انقد خوشحال بودم که خواب به چشمم نمیومد...
سختی ها شکستت نده!
عقب نشین!
اگه تو دلت غم داری نگهش دار تو دلت شبا باهاش بخواب و روزاتو باهاش شب کن!
ولی هیچوقت یادت نره اونی که دوست داره نمیخواد حتی قند تو دلت آب بشه،..
اگه احساس میکنی نگاهت نمیکنه شاید اشکال از خودته!
شبتون یا شاید صبتون بخیر باشه
بوقت امتحان هویت ( سه تا مونده به اخری)
9/4/99
گاهی زندگی میخواد بهت تلاش بده
توی هر شرایطی شگرگذارش خدا باشی
حتی لحظه هایی که ازش کمک خواستی وهیچ کمکی ندیدی از سمتش!
وقتی داره زندگیت روز به روز سخت تر و سخت تر میشه بدون بالاخره روزی میرسه که بیشتر از همیشه از ته دلت میخندی...
ولی من میدونم اونقدر بزرگی که شاید کمک کردنت به من صلاح من نباشه!!
امروز بعد از کلی وقت مجبور شدم برم یجایی کلاس...
9 شب بود و منم تو خیابون منتظر مامانم...
داشتم فکر میکردم من دو سال پیش با اتوبوس با اون گرما این مسیر و میومدم!
فقط برای خودت، برای اینکه ازم راضی باشی...
ولی الان اونقدر مشغله و دردسر دارم که اصلا فرصت نمیشه بخوام باز برم دنبال اون کارا..!
پ ن:
راستش فکر نمیکردم بعد از چند ماه نوشتن یه متن600 تا بازدید بخوره!
برا همین که دیدم طرفدار نوشته های من هرچند مسخره!
ولی جدی دیگه ادامه بدم مثل همه ی اون روزایی که مینوشتم و حالم خوب میشد...
خدا همیشه باهاتونه حتی لحظه هایی که فکر میکنید نیست!
دست خدا میسپارمتون...