سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

بدون شرح

[ چهارشنبه 100/12/25 ] [ 1:43 صبح ] [ شهیده ] نظر

نگاه

[ پنج شنبه 100/12/5 ] [ 4:23 عصر ] [ شهیده ] نظر

آرزو

[ جمعه 100/11/15 ] [ 2:28 صبح ] [ شهیده ] نظر

پناه...

[ یکشنبه 100/10/19 ] [ 12:7 صبح ] [ شهیده ] نظر

روزنامه ی چندین روز...

روز ها و لحظه ها و ثانیه ها گذشت...

روزهایی که از غصه میخواستم دق کنم ولی نذاشتم صدام به هیچکس برسه حتی مامان بابام!

روزایی که تنها بودم و کسی نمیدونست کجام و چیکار میکنم و حالم خوبه یا نه!

راستش شاید اون روزا باید طی میشد تا میفهمیدم کی نگرانمه و کی حالم براش مهنه!

راستش روزای آسونی نبود باعث یه خسارتایی شد که شاید هیچوقت جبران نشن

راستش لحظه هایی رو سپری کردم تنهایی که هیچ وقت حتی فکرشو نمیکردم!

راستش فکر نمیکردم انقدر سخت باشه...

سال کنکور چه سالی بود!

خدا خیلی کمکم میکرد و من همیشه ازش میخواستم بهم توانشو بده که وظیفمو انجام بدم

شاید حتی اشتباه انجام داده باشم وظیفمو!

ولی انجام دادم...

از خدا اصلا شکایت نکردم ولی ازش کمک میخواستم 

روزایی بود که دلم میگرفت تو اون کتابخونه، کتابخونه ای که پناهم شده بود...

جایی که هیچکس ازم خبر نداشت، خودم بودم و خودم....

دیگ روزای آخر انقدر اذیت بودم میرفتم مینشستم رو پله تو حیاط و نگاه بع اسمون میکردم و گربه میکردم

ازش صبوری میخواستم ازش کمک میخواستم...

فقط اون سوختنمو میدید و کمکم میکرد، چقدر خوبه که دارمت آخدا...

خودمو دلداری میدادم که قراره بعد از این آزمون چه کارایی انجام بدم و کجاها برم

تاریخ به تاریخ سفرهام مشخص بود و بهشون که فکر میکردم بهتر میشد حالم

خدا کمک کرد و تموم شد آزمون...

قرار بود فرداش برم تهران...

پسرعموم کرونا گرفت و شرکت پدرم رفت روهوا و نمیشد بریم

موندیم و نرفتیم....

گفتیم خوب که شد اومد میریم تبریز ...

به چنددروز نگذشت که پسر عمه ی جوونم...

21 تیر ساعت2 بود یجوری بودم گریه کردم و یه درددل حسابی تو نوت گوشیم نوشتم 

و ساعت4 خوابم گرفت.

ساعت 5:30 با حالت شوک نشستم وقتی تماس گرفتن و گفتن تموم کرده...

یه جوون28 ساله ی مجرد تو خواب سکته ی قلبی زد...

و هیچ دکتر و امبولانسی به دادش نرسیده بود و شاید اگ بود حیلی راحت بر میگشت...

حال همه بد شد

پسر عموم کرونا رو به عمو و زن عموم انتقال داد و حال هردوشون بد شد

بیمارستان بستری شدن

فشارایی که رو پدرم بود بیشتر و بیشتر شد...

تا پری شب پدرم حالش خوب نبود

همش میرفتم بالاسرش نگاش میکردم که خوبه یا نه!

صدام کرد بهش قرص دادم و خوابید

یهو با جیغ مادرم بیدار شدم و چیزی رو دیدم که نباید میدیدم...

منم باید اون لحظه مثل مامانم گریه مبکردم از شوکی که بهم وارد شده بود

ولی دست و پای خودمو نباید گم میکردم

هرجوری شده زنگ زدم امبولانس و اونا گفتن نمیان زود زنگ زدم شوهرای دختر عمه هام

نمیدونم چحوری شد و زود اماده شدم و چجوری امادش کردیم و بردیمش بیمارستان

بماند با چه چیزایی روبرو شدم

با چه برخوردایی

با چه حرفایی...

همون لحظه از خدا خواستم هیچکی محتاج این دکترای خیر ندیده نشه...

هرجوری بود به خیر گذشت

نتونستم چشامو رو هم بذارم همش مراقبش بودم و تا امروز یکم بهتر شد

حالا متوجه شدم عموم ریه هاش بدجوری درگیر شدن و ...

از این طرف دقیقا از روز فوت علی کولرمون سوخت و لباسشوییمون خراب شد

و شرایط خیلی سخت شده

 

خیلی....

 

میدونی هر لخظه دارم شکرتو بجا میارم

انقدر خوبی که پشت هم داری منو ازمایش میکنی با چیزای بزرگ و کوچیک

میدونم همش بخاطر خودمه، خودتم کمکم میکنی میدونم

ولی از ته دلم شکرت میکنم که پدرمو به من بخشیدی

 

شرایط روحی روز به روز بهتر که نشد هیچ بدترم شد

ولی من صبورم، اون همه صبریه که خودت بهم دادی

چند روز دیگه یه ازمون سخت دیگه میخوای ازم بگیری

و شاید غول مرحله ی اخر باشه

ولی تنهام نمیذاری مگه نه؟

 

خدایا اومدم بگم شکرت بابت همه چی

نمیدونم چی در انتظارمه

ولی تو از قبلش به من صبر میدی کمکم میکنی

مرسی ازت محبوبم....

28 تیر / 1400



[ یکشنبه 100/4/27 ] [ 1:44 عصر ] [ شهیده ] نظر

پدرم....

[ جمعه 100/3/14 ] [ 5:41 عصر ] [ شهیده ] نظر

شک نکن نردیکه....

[ پنج شنبه 100/2/30 ] [ 5:47 عصر ] [ شهیده ] نظر

شب قدر...23 ماه مهمونیت...

آمده ام به سمتت...

از سمت تو به سمت خودت پناه اورده ام...

پناه یعنی تمام‌وجودم هر لحظه تورا تمنا میکند...

درمانده ام، کلافه و آشفته ام، رنجور و خسته...

از سر تا به پایم استرس و نگرانی و کلافگی است...

و این را فقط تو شاهد هستی آن هم ذره به ذره...

و تو تنها رفیقم برای بهتر شدن حالم هستی...

و تو احسن الاحوال منی...

بیا امشب نبین هرآنچه را کرده ام که باعث ناراحتی توشده...

بیا امشب جرم هایی را که مرتکب شدم و به خودم صدمه زدم نبین...

بیا امشب به چشم دختر بچه ای نگاه کن که سینه زن و نوحه خوان امام حسین است..

بیا به چشم دختر معصومی ببین که سعی دارد در هر شرایطی امانت مادراش را نگه دارد...

بیا امشب برایم خوب بنویس

بیا امشب در سرنوشتم بنویس دیدن مولایم

بنویس تعجیل زودش را...

بیا بنویس شهادت....

بنویس زیارت اهل بیت...

بنویس  مومن شدن...

بنویس آرامش و سلامتی...

من چندین سال پیش بخاطر رضایت تو وارد یک مسیر خطرناک شدم...

و شاید بزرگترین آزمایش زندگی ام

بیا کمکم کن

بیا و نگذار زمین بخورم...

مگر غیر تو که را دارم؟

مگه حال بدم را کسی جز تو میفهمد؟

امشب دلم گرفته از کرده ی خود

که هرچند اگر ببخشی ولی تو دیده ای ک من چه ها کرده ام...

گیرم که از سر گنه در گذری

زان شرم که دیدی که چه کردم چه‌کنم؟

میخواهم برایم خوب بنویسی، میخواهم تنهایم نگذاری...

فقط تویی ک میتوانی به آرزو هایم برسانی ام

فقط تویی که میتوانی به آن چیزی که میخواهم برسانی ام...

فقط تویی که قدرت مطلقی

ففظ تو باید بخواهی...

 

 

به حق ارباب بی کفنم

به‌حق امام زمانم

به حق مادرم حضرت زهرا

امشب از گناهانم در گذر و پاکم کن

امشب در سرنوشت یک سالم نزدیک شدن به خودت و امام زمان را بنویس

تو مرا خوب کن...

امشب در سرنوشت این یک سالم  رسیدن به هدفم را بنویس...

 

یادت نرود

خودت گفتی بنده ای که فقط به من امید داشته باشد امیدش را ناامید نمیکنم...

ای کسی که به عهدش وفا میکند...

 

 

حسین من

بیا و دل شکسته ام را بخر....

امشب شما واسطه بشین رفیق همیشگی من...

میدونم یه روزی اشک های برای شما بالاخره منو‌نجات میده...

 

شاید این آخرین شب قدر زندگی ام باشد

ولی...

لاحول ولا قوة الا باالله العلی العظیم

15/2/1400

شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان...



[ چهارشنبه 100/2/15 ] [ 10:35 عصر ] [ شهیده ] نظر

روز های خاکستری...

 

محبوب من ، 

محبوبِ بی نقض دنیای من ،

روزهای من خاکستری و شب هایم سیاه بود ،مثل عکس های دهه40 از میان هزاران بی رنگی یک سفیدی دیده میشد .

آن لحظه نمیدانم چه شد که خدا به یاد منه بی نوا افتاد ، نمیدانم چه شد که چرخ جهان به کام من چرخید ، 

نمیدانم سوز کدام دعای سحرگاه دل شکسته ی مادرم بود . نمیدانم چه کرده بودم که گره چشمانم گره خورد به آن دریا ، به آن زیبایی بی کران ، به جنت الاعلی و‌بر زبانم‌جز فتبارک الله چه میتوانست باشد ؟

قبرستان خاکستری درونم ، گلستانی شد پر شکوفه ،بهاری شد از عطر تازگی ، هر آنچه رنگ بود به در و‌دیوار وجودم نشسته بود .

دنیا به کام من بود و رویای ذهن من حقیقتی شده بود باور‌نکردی .

در کنارم بودی و من هرچه را که رنگ‌مادیات دنیا داشت از یاد برده بودم .

نمیدانم چه شد و آه چه کسی را مرغ آمین ، آمین گفته بود که بهشت برین من شد جهنم بی آتش ، شد کویره بی پایان .

محبوب من ، کجای این دنیا دور از قلب من نشسته ای و حرف هایم را میشنوی؟

هنوز هم امید در من زنده است ، هنوز قلب من میتپد نام‌شمارا زمزمه میکند .

نمیخواهید باز گردید و این ویرانه را از نو بسازید؟؟؟

 

پگاه نوشت

13-12-99

1:24

 

 



[ جمعه 99/12/15 ] [ 10:49 صبح ] [ شهیده ] نظر

بازگشت همه به سوی اوست...

[ جمعه 99/11/24 ] [ 7:45 عصر ] [ شهیده ] نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>