صدایی درون من باز تو را صدا میزند!
بازخسته است باز
از یاد و خاطر گناهان به سوی تو فرار میکنم..
.باید از سوی گناه به سمت تو فرار کرد...مولای مقتدرم دلم گرفته از این همه بی معرفتی خودم...منو ببربذار خودمونی بگم منو ببر، اگه منو نیری شیطون منو میبره...
یادچند شب پیش که صدای آهنگ و ارگ عروسی انقدری شدید بود که انگار داشتن با میله ی داغ قلبمو میسوزوندن..لحظه های اول فقط تحمل میکردم ...سلام و علیک بود، رفتم آخر مجلس با همون هدزفری همیشگی نشستم به رو به رو خیره شدم...
صحنههای رقص رو که میدیدم اشکام میومد...دلم برای غریبیت گرفت
مجبورشدم سرمو بندازم پایین تا کسی اشکامو نبینه ،...با هر نگاهی که جلو میکردم می مردم و زنده میشدم یاد خودم کردم که چقدر ازت دورم که مجبورم توی همچنین جاهایی حضور پیدا کنم...
شرمنده شدم که چرا اومدم و نمردم از ....بمیرم برای اون دلت...
کافی بود اشک ریختن رفتم توی ماشین، با همون مناجات همیشگی زجه زدم...صدام به گوش کسی نمیرسیدباید التماست میکردم که ببخشیم...شب سختی بود خیلی بعدش بی حال شدم ...دستمو بگیر...باز زمین خوردم باز نتونستم بجنگم با دشمن درونیم...
اونجای مناجات آتیش به جونم زد
که گفت تو هرچی ناز کنی بهت میاد
ولی من چیزی ندارم که خریدارت باشم
جز گناه چیزی دارم؟
شب وصال دو نفر دیگه بود
ولی من به تو رسیدم
قشنگ ترین اتفاق دنیا
صاحب الزمانم...