سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

شهدای گمنام

آنقدر له شده ام‌ که دیگر‌چیزی از وجودم باقی نمانده...

از زمانی که خود‌را هنوز نشناخته بوذم وارد بزرگ‌ترین امتحان الهی شدم...

بعد از به اتمام رساندن آن امتحان بزرگتری نصیبم شد...

پیش شهدا که بودم سردرگم و سرگردون بودم...

نمیتونستم حرف بزنم، حرف دلایی که اگع میگفتم دریا میشدم...

فقط اشک چشمام براتون میگفتن حرفاییو که نمیتونستم برای هیچکس بگم...

خودتون فقط میدونین ازتون چی خواستم....

عجیب بود توی اون لحظه دوتا سخنرانی پخش شد که راهنماییم کردن برای حل مشکلم...

قسمتون میدم آرومم کنید...

سر تا سر وجودم بی تابه، نا آرومم...

سخت ترین امتحان الهیه واسم...

خدا خودت کمکم کن، منکه به غیر تو کسی رو‌ندارم....

 

18/4/99

 



[ چهارشنبه 99/4/18 ] [ 1:33 عصر ] [ شهیده ] نظر

پایان این راه! و آغاز جدید

امشب و امروز دقیقا روزی هست که دوازده سال منتظرش بودم!

اینکه خوابم نگیره از خوشحالی!

بعد از دوازده سال درس خوندن و سختی کشیدن و هزار جور مقایسه شدن وقضاوت شدن..

میدونی امشب دقیقا همون شبیه که براش هزار برنامه ریخته بودم!

همون روزی که هر سال لحظه به لحظه ، لحظه شماریش کردم...

باورم نمیشد هیچوقت برای اون نیمکتا برای زنگای تفریح برای استرسای سر کلاس به این زودی تنگ بشه!

و من بالاخره دوازده سال درس خوندنم تموم شد و دیپلمم و گرفتم!

همیشه به این فکر میکردم اگه روزی این روزو دیدم چیکار میکنم؟

فکر میکردم بعدش همه چی تموم میشه و من به تمام خواسته هام میرسم!

ولی فهمیدم بزرگ شدن سختی کشیدن داره...

روزی هزار جور باید زمین بخوری و دوباره بلند شی.

فکر میکردم وظیفم تموم میشه به راحتی میرسم!

ولی نه تنها به راحتی نرسیدم بلکه مشکلاتم و وظایفم بیشتر و بیشتر شد...

میشه گفت تازه شروع یه وظیفه ی سنگینه!

یه وظیفه ی سنگینی که نتیجه ی تلاش 12 سال درس خوندنته!

فردا اخرین لحظه ایه که میتونم از دبیرستان و فارغ التحصیلیم بگیرم!

میخوام بگم که همیشه همه چی‌اونجوری که فکر‌میکنیم نیست!

من همیشه فکر‌میکنم‌ادم‌بهترینو هم داشته باشه یه روزی براش عادی میشه!

ولی مهم اینه که مطمئن باشه تمام تلاش خودشو کرده!

پیش خودش سرشکسته نیست!

نه اینکه عقب بکشه و کوتاه بیاد...

 

 

ایشالا با چند روز استراحت و مسافرت انجام این تکلیف و شروع میکنم

 

بوقت شب امتحان انشا و مدیریت خانوادع

ساعت3:41 شب

تاریخ11/4/99



[ چهارشنبه 99/4/11 ] [ 3:42 صبح ] [ شهیده ] نظر

چند دقیقه به اذون صبح!

چند دقیقه مونده به اذان صبح!

و من خوابم نمیبره...

دارم فکر میکنم، کنار کتابای شعرم، روی تختم ،زیر یه چراغ کم نور، دراز کشیدم...

دارم‌فکر‌میکنم چه شبای سختی رو گذروندم

چه روزایی که خوشحال بودم و نمیدونم کی تموم شد...

چه لحظه هایی که جز تو هیچکی رو نمیخواستم و فقط به این فکر بودم که تو خوشحال میشی یا نه؟

چه لحظه هایی که یادم رفت دوسم داری!

و چه لحظه هایی که فراموشم شد چقدر مشتاقی که فقط یکم باهات حرف بزنم...

میدونی شایدم زندگی میخواد بهت یاد بده نمیتونی هیچوقت آرامش داشته باشی...

شاید برای همینه تا یکم آدم میخواد آروم باشه یه اتفاقی میفته و بهش گوشزد میکنه که با این سختیاس که رشد میکنی..

چه شبایی گذشت که لحظه لحظش بهم قد صد سال گذشت

و چه شبایی انقد خوشحال بودم که خواب به چشمم نمیومد...

سختی ها شکستت نده!

عقب نشین!

اگه تو دلت غم داری نگهش دار تو دلت شبا باهاش بخواب و روزاتو باهاش شب کن!

ولی هیچوقت یادت نره اونی که دوست داره نمیخواد حتی قند تو دلت آب بشه،..

اگه احساس میکنی نگاهت نمیکنه شاید اشکال از خودته!

 

شبتون یا شاید صبتون بخیر باشه

بوقت امتحان هویت ( سه تا مونده به اخری) 

9/4/99

 



[ دوشنبه 99/4/9 ] [ 4:44 صبح ] [ شهیده ] نظر

صلاح

گاهی زندگی میخواد بهت تلاش بده 

توی هر شرایطی شگرگذارش خدا باشی

حتی لحظه هایی که ازش کمک خواستی وهیچ کمکی ندیدی از سمتش!

وقتی داره زندگیت روز به روز سخت تر و سخت تر میشه بدون بالاخره روزی میرسه که بیشتر از همیشه از ته دلت میخندی...

ولی من میدونم اونقدر بزرگی که شاید کمک کردنت به من صلاح من نباشه!!

امروز بعد از کلی وقت مجبور شدم برم یجایی کلاس...

9 شب بود و منم تو خیابون منتظر مامانم...

داشتم فکر میکردم من دو سال پیش با اتوبوس با اون گرما این مسیر و میومدم!

فقط برای خودت، برای اینکه ازم راضی باشی...

ولی الان اونقدر مشغله و دردسر دارم که اصلا فرصت نمیشه بخوام باز برم دنبال اون کارا..!

 

پ ن:

راستش فکر نمیکردم بعد از چند ماه نوشتن یه متن600 تا بازدید بخوره!

برا همین که دیدم طرفدار نوشته های من هرچند مسخره!

ولی جدی دیگه ادامه بدم مثل همه ی اون روزایی که مینوشتم و حالم خوب میشد...

 

خدا همیشه باهاتونه حتی لحظه هایی که فکر میکنید نیست!

دست خدا میسپارمتون...



[ جمعه 99/4/6 ] [ 11:35 عصر ] [ شهیده ] نظر

همینطوری!

کتاب جلوم بازه

بعد چندین ماه گفتم یکم توی وبلاگ بنویسم

روزای تکراری

ادمای تکراری

اتفاقایی که روز به روز خطرناک تر میشن

سرنوشتی که نمیدونی چی برات در نظر داره

راستش انقد خستم که اولین سال زندگیمه انقد زجر کشیدم که نفهمیدم کی گذشت...

با خودم مرور میکنم کاش هنوز همون دختر بچه ای بودم که نگران فردا نگران حال نگران هیچی نبود...

همون دختر بچه ای که خون توی دلش نمیشد بخاطر مشکلات بقیه...

دختر بچه ای که دلش به کتابایی که میخوند لباس رنگی رنگی و مداد رنگیاش و ..خوش بود

یادمه نوشته بودم چند سال پیش که حتما من17سالگی ازدواج میکنم هرجوری که شده

نقشه کشیده بودم که میرم پزشکی میخونم در کنارش حوزه هم میرم! تصمیم بزرگی بود برام

یادمه قسم میخوردم که من عاقبت بخیر میشم چون خیلی محکم بودم اونقدر محکم بودم که هرچیری میخواستم همون میشد

خدا در کنارش تک‌تک کارایی که میخواستمو مثل معجزه برام انجام میداد...

الان سه ماه و اندی دیگه میرسیم به 19 سالگی

چقدر آرزو داشتم برای 18 سالگیم چه برنامه هایی خیلی چیزای دیگه

الان فکرم عوض شده تصمبماتم بزرگ شده ولی نمیدونم از زندگی چی میخوام!

میدونی آدم بزرگ میشه شرایطش فرق میکنه و نمیتونه هر تصمیمی بگیره...

گاهی راه درست اونقدر سخت میشه روز به روز که دیگه بیخیالش میشی!

 این روزا سخه تر از همیشه مبگذره و امیدوارم تموم بشه این کابوس

دیگه طاقت این همه سختیو ندارم..

کی باشه صبح بشه این شب...

 

 

چه سخته دردتو نتونی به هیچکی بگی

و به بدترین چیزای ممکن قضاوت بشی...



[ دوشنبه 99/4/2 ] [ 6:23 عصر ] [ شهیده ] نظر

چند روز دیگه مهمونی شروع میشه!

چند روز دیگه ماه رجبت شروع میشه

ماه مهمون خصوصیا...

همون ماهی که چیزی به شروعش نمونده...

انقدر کریم و بزرگی که منو از الان دعوت کردی...

میشه بهم اراده بدی کمکم کنی لایق این نشونه و دعوتت بشم مولای من؟

#الهی_وربی_من_لی_غیرک؟

به خون حاج قاسم کمکم کن...

 

امروز که بعداز دوران سختی شروع کردم بچه ها گفتن امتحان دینی داریم 

کتاب دینی و باز‌ کردم اسم درس بازگشت بود

کلمه به کلمه که پیش میرفتم بیشتر و بیشتر به حالت خودم پی میبردم...

رسیدم به جایی که نوشته بود: کسی که توبه میکنه خدا ارامشو به قلبش بر‌میگردونه

همونطوری‌که ارومم کردی..



[ دوشنبه 98/11/14 ] [ 6:37 عصر ] [ شهیده ] نظر

بهار زندگی

[ سه شنبه 98/7/30 ] [ 9:47 عصر ] [ شهیده ] نظر

آخرین شب محرمت...

[ پنج شنبه 98/6/21 ] [ 1:49 صبح ] [ شهیده ] نظر

شب 3 محرم...


دیشب وقتی دیدم جمعیت هنوز اونقدر زیاد نشده که بیرون روی پست نوکریم بمونم 

گفتم برم داخل، اروم جوری که کسی رو نبینم رفتم یه گوشه نشستم...

اخرای سخنرانی بود، داشت میگفت اگه ماه مبارک و شب قدر و عید غدیر و فطر و عرفه از دست دادین و بخشیده نشدین..

فرار کنید از سوی گناها به طرف حسین (ع)...

سرمو انداختم پایین، یاد اون لحظه ای افتادم که حر سر به زیر پیش ارباب اومد اقا سرشو بالا اورد و نگا تو چشاش کرد...

اشکام قطره قطره روی روسریم میفتادن...

چیزی نداشتم واسه اربابم، روم نبود سرمو بیارم بالا

مثل همیشه گفتم ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین...

دیگه نتونستم دووم بیارم ...

و سلاحه البکاء...

اربابم 

روزهایی میرسد که دیگر من نیستم...

ولی قطعا دوستت خواهم داشت...

شب2محرم الحرام98

 

 

 



[ دوشنبه 98/6/11 ] [ 7:44 عصر ] [ شهیده ] نظر

شکر خدا

[ شنبه 98/6/9 ] [ 2:13 عصر ] [ شهیده ] نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>