امشب و امروز دقیقا روزی هست که دوازده سال منتظرش بودم!
اینکه خوابم نگیره از خوشحالی!
بعد از دوازده سال درس خوندن و سختی کشیدن و هزار جور مقایسه شدن وقضاوت شدن..
میدونی امشب دقیقا همون شبیه که براش هزار برنامه ریخته بودم!
همون روزی که هر سال لحظه به لحظه ، لحظه شماریش کردم...
باورم نمیشد هیچوقت برای اون نیمکتا برای زنگای تفریح برای استرسای سر کلاس به این زودی تنگ بشه!
و من بالاخره دوازده سال درس خوندنم تموم شد و دیپلمم و گرفتم!
همیشه به این فکر میکردم اگه روزی این روزو دیدم چیکار میکنم؟
فکر میکردم بعدش همه چی تموم میشه و من به تمام خواسته هام میرسم!
ولی فهمیدم بزرگ شدن سختی کشیدن داره...
روزی هزار جور باید زمین بخوری و دوباره بلند شی.
فکر میکردم وظیفم تموم میشه به راحتی میرسم!
ولی نه تنها به راحتی نرسیدم بلکه مشکلاتم و وظایفم بیشتر و بیشتر شد...
میشه گفت تازه شروع یه وظیفه ی سنگینه!
یه وظیفه ی سنگینی که نتیجه ی تلاش 12 سال درس خوندنته!
فردا اخرین لحظه ایه که میتونم از دبیرستان و فارغ التحصیلیم بگیرم!
میخوام بگم که همیشه همه چیاونجوری که فکرمیکنیم نیست!
من همیشه فکرمیکنمادمبهترینو هم داشته باشه یه روزی براش عادی میشه!
ولی مهم اینه که مطمئن باشه تمام تلاش خودشو کرده!
پیش خودش سرشکسته نیست!
نه اینکه عقب بکشه و کوتاه بیاد...
ایشالا با چند روز استراحت و مسافرت انجام این تکلیف و شروع میکنم
بوقت شب امتحان انشا و مدیریت خانوادع
ساعت3:41 شب
تاریخ11/4/99