سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

.

عاشقی دردسری بود نمی دانستم
حاصلش خون جگری بود نمیدانستیم
 
 پرگرفتیم ولی باز به دام افتادیم
شرط ، بی بال و پری بود نمیدانستیم

اینهمه چشم به راهی نگرانم کرده
عاشقی دردسری بود نمیدانستیم

رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید؟
عرض کردیم نبودی و سحر طول کشید
 

از تو دنبال تو بودن نکند سهم من است؟
فقط از هجر سرودن نکند سهم من است؟
 
من شب جمعه قرار تو دلم میخواهد
صبح فرداش کنار تو دلم میخواهد
 
بخدا منتظر آمدنت میمانیم
پای این عشق اویس قرنت میمانیم 

 

باز شب شد وقرار از دلم گرفته شد

باز مثل همیشه دلم بهونتو گرفت، جوابی براش نداشتم

شرمندش شدم، خودم و زدم به اون راه تا شاید دست از سرم بر داره

ولی نشد،هیچ جوره نشد...

از دیشب که خونه نبودم تا ظهر که برگشتم ، بی حال بودم

دیگه ظهر رفتم پای کارا به لطف و مدد شما

بعدشم که حلقه ی صالحین

آقاجون توی این راه خیلی کمکم کردی، نذاشتی تنها باشم، زود یکی از بنده های خوب خدا رو فرستادی کمک...

مدیونتم مهربونم

امروز بسی خوب بود با آبرنگ بازیمون خوش گذشت...

دیگه بعدشو که خودت میدونی...

می‌خوام بگم یکم بیشتر هوامو داشته باش، توی این شهر نفس گیر

دارم توی گناهام غرق میشم

دارم ذره ذره می‌سوزم و اب میشم، هر روز داره توفیقاتی ازم گرفته میشه

می‌دونم به جرم چه گناهی...

ولی خدا جونم

اینکه نمی‌ذاری برم حرم اشکال نداره، اینکه به حال خودم رهام کردی اشکال نداره

اینکه .....

حد اقل نذار این دل خون تر از این بشه...

 البته آدم هرچی سختی بکشه شیرین تر میشه راهش.

ولی نه با....

 

الهی و ربی من لی غیرک...



[ پنج شنبه 97/5/25 ] [ 1:13 صبح ] [ شهیده ] نظر

بازم یهویی

انگار همین دیروز بود که اسمت توی حرم امام رضا

دقیق شب شهادت امام جواد انتخاب شد و بعداز اون هرچی همه سعی کردن عوضش کن ولی همون باقی موند

یادش بخیر چه زود گذشت اون سه ماه ولی خیلی شیرین...

همون سالی که شبا تا صبح تو حرم میموندم

توی صحن انقلاب ، با مفاتیح و هندزفری و تسبیح و مهر و چفیم

با دوتا چشم خیس که می‌بارید و می‌بارید...

شبایی که مثل رویا بود ، دو چشم خیسم همش خیره به گنبد طلایی رنگت

و خواهش و تمنا که هیچوقت رهام نکنی ,هوامو داشته باشی 

امشب دلم یجوریه، شاد اما غمگین، یه جوری که خودمم نمی‌دونم چجوری

ولی خیلی آرامش دارم

قرار بود برم کافه ولی مهمون اومد

 

+خیلی کیف میده هی صدات کنن ولی تو ، توی افکارت باشی و نشنوی...

+خدایا شکرت 

این شعرم جهت روحیه دهی

+تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد

زندگی درد عقشنگیست که جریان دارد

 

 

یاد اون شب سردی که نصفه شد رسیدیم کاظمین و راهمون ندادن تو حرم

با دایی نشستیم دم در زیارت نامه و کلی چیز خوندیم و اشک ریختیم

یاد اون شب سختی که موکب گیر نیومد بدون پتو و...

امام جواد خیلی به کمکت احتیاج دارم...

امشب تصمیمای بزرگی گرفتم...

 

 



[ یکشنبه 97/5/21 ] [ 1:5 صبح ] [ شهیده ] نظر

معرفی بهترین کتاب

مدتی ماند ، وهب دوست داشت با پدرش برود بیرون اما حسین حتی قادر نبود ، بغلش کند . انگشت کوچک وهب را توی انگشتش حلقه می کرد و داخل اتاق ، آهسته آهسته راه می رفت . روی خودش نمی آورد ولی من می فهمیدم که وهب کوچولو راحت تر از پدرش راه می رود.اتاقش محل جلسات مسئولین تیپ شده بود. این آمدن ها و رفتن ها را دوست داشتم ، چون حسین پیش ما بود . اما دیری نپایید که ساز رفتن زد.گفتم :?مگر این روش چه اشکالی داره که بیان و توی خونه گزارش بدن .?خندید و خنده اش کش آمد :? اون وقت میگی مردم زخم زبان می زنن و بد وبیراه می گن . خب اگه فرمانده تو خونه اش بنشینه و نیروهاش زیر آتش باشن ، می شه همون حرف طعنه گوها .?پس از دو سال اولین بار بود که حسین اظهار می کرد که فرمانده است ، آن هم غیر مستقیم. حتما این مقدمه چینی ها برای رفتن به جبهه بود . می دانستم .شوخی تلخی کردم :? سال گذشته از پا خوردی امسال از کمر، این طور که پیش می ری ، نوبت قلبت رسیده .?با خونسردی جواب داد :? قلب من همراهم نیست که تیرو ترکش بخوره. وقتی می رم ، میزارمش پیش تو و بچه ها .?دلم غنج رفت . اگرچه تعبیری شاعرانه بود. اما این تعبیر حرف دل حسین بود .خواستم مثل خودش حرف بزنم ، گفتم :?خب ، اگه دلت اینجا مونده باشه ، پس تیرو ترکش ها بالاتر می رن ، اون وقت زبونم لال به سرت ...?خندید ? به سرم ؟! سرم را که سال هاست به خدا سپرده ام . به همین خاطر ، سری میان سرها در نیاورده ام .?کم آوردم و کوتاه آمدم . ساکش را بستم و قرآن بالای سرش گرفتم . تا آن روز او را مثل خانواده یک رزمنده بدرقه نکرده بودم.
برشی از کتاب#خداحافظ_سالار خاطرات پروانه نوروزی همسر شهید سرلشکر پاسدار#شهید_حسین_همدانی
چند روزی که با خنده هاشون خندیدم و با غم هاشون صورتم خیس شد...یکی از بهترین شهیدی که توی زندگیم پیدا کردم و یکی از بهترین رمان هایی که خوندم
افسوس میخورم که چرا وقت شهادتشون ایشون رو نمی‌شناختم و توی مراسمشون شرکت نکردم...با اینکه از دم در خونشون رد میشدم و تصویرشون رو می‌دیدم ولی... شهیدی که شد انگیزه و چراغ راهم
این چند روزی که با خاطرات ایشون روز و شبم رو میگذروندم حس کسی رو داشتم که به یه چیز گرانبها رسیده و میخواد همه رو متوجه این اتفاق بکنه... و معتقدم اگه کسی بخواد از روی این رمان یه فیلم بسازه از خیلی فیلمای عشقولانه جذاب تر میشه...هیچکس نمیدونه که#مذهبی_ها_عاشقترند



[ جمعه 97/5/19 ] [ 3:48 عصر ] [ شهیده ] نظر

شب خوش

بعداز کلی وقت که میخواستم برم کتابفروشی و کتاب بگیرم

 

با دایی جونی که از قم اومده بودن رفتیم بیرون کلی کار داشتیم ولی  گفتیم بریم کتابفروشی یکم کتاب بخریم

با چیدمان جدیدش حال اومدم، ( چه عجب یکم نظم گرفت!)

چون تنها خودشه که می‌دونه چه کتابی کجاست

چون به خودم قول داده بودم خریدای اصلیمو بذارم برای وقتی که تخفیف زد سعی کردم کتابای کوچولو بردارم

گفتم کتاب رسول ترک و مربع های قرمز و نامه های بلوغ میشه بگین توی کدوم قفسه اس؟

گفت الان میام میدم خدمتتون

بعد که گشت فقط رسول ترک رو پیدا کرد

آخه میخواستم بهش بگم بنده ی خدا وقتی میزنی توی کانالت که این کتابا موجودن پس چرا الان میگی نداریشون؟

خلاصه با یه تخم کج و کوله ای رفتم ببینم چی پیدا میکنم

دیدم شعرای فاضل نظری خعلی باحاله، ولی دل میسوزونه

خب بیخیالش شدم

رفتم سراغ نوشته های عاشقونه ی شهدا ( قصه ی دلبری«شهید امیرخانی که زندگی نامشو خونده بودم» و یادت باشد)

دوباره دیدم باز اینا دل میسوزونن، ولش کردم رفتم سراغ زندگینامه ی علما

عاقا هرچی بهش میگفتم بابا چی داری در مورد زندگینامشون؟

هی میگفت اونجا هست ، میخواستم بهش بگم تو که همش توی کانالت میگی مشاوره میدم و سیر مطالعاتی و اینا پس چرا الان هیچیییی نمیگی؟

این شد که کتاب حاج آقا زاهد و امام رو پیدا کردم 

و بعد به خودم گفتم بذار یادت باشد رو ببریم ولی قول میدم دلم نسوزه

بالاخره خوبه اول زندگی یه چیزایی رو بلد باشم! ( داشتم خودمو گول میزدم)

بالاخره کتاب خریدیم و رفتیم و اون بنده ی خدا نفهمید من همونیم که براش حدود700 تومن کتاب فروختم!

خدا شاهده کتاب یادت باشد رو آوردم که بدم به دوستام بخونن ، بفهمن که مذهبی ها عاشقترند...

ناگفته نماند که خیلی از کتابا رو نوک زدم ببینم بهم میخورن یا نه؟

یادش بخیر امسال وقتی که کم میوردم از همه لحاظ میرفتم کتابفروشی و دقیقا وسط امتحانات کتاب میخوندم، اونم وسط چه امتحانایی مثل زیستتتتتت!

قشنگ روحیه می‌گرفتم و برمیگشتم و شروع درس...

 

الحمدلله روز عالی بود و فردا بهتر میشه به امید خدا

قراره کنار کسایی باشم که بهم نیرو و جون و روحیه میدن(دایی های نورانیم)

+ الان رفتم کفش شنا هم خریدم که فردا راحت بتونم شیرجه بزنم و جیگرم حال بیاد!

خدا این تفریحای سالم رو ازمون نگیر

+ خیلی خسته و خوابالو( شب خوش)

 

 

 



[ چهارشنبه 97/5/17 ] [ 12:55 صبح ] [ شهیده ] نظر

ورزش برای ما محجبه ها

 

معمولا از ما مذهبی ها انتظار دارن یه گوشه بشینیم و گریه کنیم و نماز بخونیم یا همیشه مشکی تنمون باشه و لباسامون خاکی باشه یا نامرتب
یا همیشه اخم و ناراحتی توی چهرمون موج بزنه و هیچکس رو جز خودمون تحویل نگیریم و جواب سلام هیچکی رو ندیم
اولاش هیچکس نمی‌دونست من چادری و محجبه ام
چون زودتر از همه میومدم و زود حاضر میشدم
ولی یه مدت که گذشت،تقریبا حرفه ای شدم ،خیفی گل میزدم و کلا با هر تیمی بودم برنده میشد( صرفا تعریف از خود نباشه! )
دیگه کم کم نگاه میکردن ببینن سر و وضع من چه شکلیه؟وقتی دیدن انقدر محجبم
قشنگ داشتن شاخ در میوردن و از چهرشون مشخص بود
این چیزی که داشتن می‌دیدن با اون چیزی که توی ذهنشون بود 180 درجه فرق داشت
همش ازم می‌پرسیدن چرا چادر می‌پوشی آخه؟( بخاطر دمای وحشتناک هوا)
منم با لبخند می‌گفتم می ارزه... محجبه بودن دلیلی بر این نمیشه که جلوی ورزش یا درس و یا ... هیچ چیزی رو بگیره
حجاب جلوی پیشرفت هیچکس رو نمیگیره
اتفاقا دخترای محجبه باید ورزشکار باشننباید وقتی میرن کوه نوردی کم بیاررفقا ورزش رو هیچوقت از برنامتون حذف نکنید
توی ورزش هدفمون باید شهید ابراهیم هادی باشه ، صبح اولین کاری که میکنم اینه که هدفم رو مرور کنم و از خدا بخوام کمک کنه و شروع میکنم با یه لبخند.... اگه ورزش اینقدر ضروری نبود حضرت آقا نمی‌گفتن از جوانان سه چیز میخواهم:
1_ورزش
2_تهذیب
3_علم 

 

 



[ دوشنبه 97/5/15 ] [ 10:5 صبح ] [ شهیده ] نظر

چندش

+سلام علیکم

_سلام

+خب بفرمایین داخل اونجا هم کلیپس هست

_باشه،ممنونم

+خب این خوبه ، اینم خوبه

_این و میبرم

+میشه بگین پدر بیان داخل؟ اگه میشه وقتشون رو چند لحظه‌ بگیرم؟

«چون این جمله برای من معنی بدی داره و هرکی تا حالا پرسیده برای امر خیر بوده گفتم:»

_الان عجله داریم

+خب پس این کارتم و لطفاً میشه بگیرید

« ضایع بود برای چی میخواد کارت بده و جوری نگاش کردم  که چند لحظه ساکت شد وادامه داد :»

+بدید به مادرتون ، پدرتون بالاخره نیاز دارن

_باشه، مچکرم، خدا نگهدار

+ببخشید

_بفرمایین؟

+میخواستم بگم یکی از اقوام کارواش داره برای ماشینهای خارجی آخه خودمون هم ماشین خارجی داریم( میخواست بگه منم آره) خیلی خوب می‌شوره و اینکه با یه پارچه هایی تمیز می‌کنه که هیچ خشی نمیفته و...

خلاصه چند دقیقه ای یه ریز حرف زد بدون اینکه چشمش رو از چشمم بگیره

و من همش به زیر میز و بقیه وسایل حواسم پرت بود

خلاصه خدارو شکر حرفاش به آخر رسید:

+ ببخشید خیلی حرف زدم هرچند می‌دونم که اینهمه چیزایی که گفتم رو حفظ نکردید، ولی بدرد ماشین شما هم میخوره

_بله، مچکرم

+اگه میخواهید به پدر خودم بگم

_نه بهشون میگم خودم، خداحافظ

+چشم

 

بدبخت انقد هول شد که گفت چشم

خلاصه با اخمی بدجور نشستم تو ماشین و طبق معمول کلی غر زدم و اینکه حالم از پسرا بهم میخوره

همشون ته تهش یکین

 

و دستمو سوزوندم که دیگه هیچوقت از اونجا چیزی نخرم 

 

( ولی خدایی خیلی اشتباه گرفته بود)

 

گفتگوی حدود یه ساعت پیش

15/5/97

 

 



[ دوشنبه 97/5/15 ] [ 1:5 صبح ] [ شهیده ] نظر

مهربونی

 امام صادق علیه السلام فرمود: 

 

مؤمنان را درنیکى و مهرورزى به یکدیگر و دوستى و ملاطفت به همدیگر، همانند یک پیکر مى بینى که وقتى عضوى به درد آید و شکایت کند،اعضاى دیگر با بى خوابى و تب با او هم صدا شوند و یکدیگر را فراخوانند 

 

خیلی خوبه آدم اگه می‌تونه کسی رو آروم کنه

طرف خدا بکشه

بهش امید واری و اعتماد به نفس بده

#خیلی خوبه که سنگ صبور کسی باشی

نامهربونی در حق بنده های خدا دل رو میمیرونه و دل ادم رو گرفته میکنه

ممنون دوست جونی های گلی

+بوقت آروم کردن دو بزرگوار

 

+امام رضا حوالشون کردم به خودت

تنهاشون نذار



[ شنبه 97/5/13 ] [ 9:35 عصر ] [ شهیده ] نظر

شیرین ترین لحظه

از شیرین ترین لحظه ها میشه لحظه هایی رو گفت که

شب جمعه باشه و داری غذا درست میکنی و پای گاز ایستادی و

دعای کمیل رو آنلاین با حاج میثم بخونی و آروم اشک بریزی و

از عشقش بسوزی و بسوزی...



[ شنبه 97/5/13 ] [ 4:0 عصر ] [ شهیده ] نظر

رفته جوانی ام...

سوی تو آمده...

با اشک و التماس، 

این عبد روسیاه...

این عبد ناسپاس...

یا واسع العطا..

تنها امید من، مولای مهربان...

حال مرا ببین، درد مرا بخوان...

یا سامع الدعا...

.

.

‌.

با آه و اشتباه رفته جوانی ام...

دست مرا بگیر من بی تو فانی ام...

یا دائم البقا

دیدی بدم ولی، دادی مرا پناه

شرمنده ی تو ام، از این همه گناه

یا غافر الخطا...

مولای بی کسان

ای بهترین ولی

مارا جدا مکن از مرتضی علی...

 

 

+ مناجاتی حاج میثم تسکین دهنده ی قلب سیاه....



[ شنبه 97/5/13 ] [ 3:58 عصر ] [ شهیده ] نظر

لطف کریمان...

دوباره مثل پارسال

پشت در مونده بودم، خسته و درمونده...

خیلی ناآروم بودم..

درست مثل امسال که هیچ چیز جز حرم رفتن و اون مناجاتا و حرفای قشنگی که بین من و شما رد و بدل میشه پناهم نیست...

خیلی وقته منتظر این لحظم، تا باز با شما از نو شروع کنم...

یاد پارسال، یاد اون شبایی که اومدم و زار زدم به درگاهت که ازت صبر بر امتحان خدا رو بخوام

یاد اون شبایی که تنهایی می‌نشستم جلوی گنبد دلبرت و به خودم میلرزیدم و با اون دل شکسته ووتنها، ا روم آروم اشک می‌ریختم وزندگیمو دستت سپردم و کم کم آروم تر میشدم...

 

یاد اون وقتی که پیچوندم و رفتم سر اون قرار همیشگیمون و اون قول و قرارا ووتا آ رومم نکردی نذاشتم کسی بفهمه کجام...

 

یاد اون روزایی که میخواستم غذای حرمت رو بخورم تا دلم و جونم شفا بگیرن و تو خواستمو از توی چشمام خوندی و قسمتم کردی...

 

امروز استاد میگفتن که اولین چیزی که باید به بچه توی 5 سالگی یاد بدی سجده اس

باید مقدمه اش باشه تا بعداً نماز رو خوب بفهمه و بجا بیاره...

 

یاد خودم افتادم،یاد 9 سالگیم، وقتی که هیچی از تو نمیدونستم، وقتی که هنوز شیرینی عشقت رو نچشیده بودم و با اون لباسا و چادر سفیدم وارد خونه ی خدا شدم

 

حاج آقا گفت بدون اینکه به کعبه نگاه کنید سجده کنید و این ذکری رو که میگم بگید بعد وقتی گفتم سرتونو بالا بیارین...

هیچوقت یادم نمیره وقتی که سرمو بالا آوردم و دیدمش چی خواستم، با اینکه نمی‌دونستم چی از خدا بخوام ولی عاقبت بخیریمو خواستم...

و دعاهامو با دستم روی خونه ات نوشتم..

 

خدا خیر بده حاج آقا رو، جوراب پوشیدن از بچگیمو مدیونشم 

 

از بچگی با خوندن روضه و مداحیای امام حسینم مانوس بودم

جوری که دوستام توی مسیر اردو همه باهم مداحی می‌خواندیم( بخاطر تکرارهای من)

 

 

خلاصه آقاجون از بچگی هیچ کدومتون نذاشتین هیچوقت تنها بشم

هرچی فکر میکنم میبینم زمانی نبوده که اومده باشم و پناهم نداده باشین

 

و همیشه اینجور بودنم مدیون شماهام ، اگه شما نبودین من خیلی قبل تر ها نابود میشدم در اثر گناه و ....

 

خلاصه امام غریبم از اون وقتایی هست که می‌خوام خودمو گم کنم توی حرمت

می‌خوام بیام و برنگردم،

می‌خوام بیام انقدر بشینم که قلب مردمو زنده کنی..

نمیخوام با این قلب سیاه جوونیمو بگذرونم..

 

قول میدم هیچوقت این لطفت رو فراموش نکنم،این لطف که با این حالم با این قلب سیاهم ، با این کمر خمیده در اثر گناهم، راهم دادی به درگاهت

 

دلم برات پر میکشه، دل توی دلم نیست که برسم و برم غسل توبه و زیارت و بیام حرمت...

 

 

با اشک میگم بهت آقا:

فقیر و خسته آمده ام به درگاهت ، رحمی...

 

 

 

 

 

 

 



[ شنبه 97/5/13 ] [ 3:52 عصر ] [ شهیده ] نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>