رفته بودیم عروسی. من زودتر از محمدباقر رفتم داخل و به سرعت برگشتم.
او داشت اینپا و آن پا میکرد. پرسید:
- چی شد؟ چرا برگشتی؟
- اینجا زنونه است.
خندهاش گرفت. پرسید:
- تا حالا این جور عروسی رو ندیده بودی؟
- نه! ولی اینجا زنونه است.
- نه! اینجا مردونه و زنونه قاطیه. ندیدی من نیومدم داخل،
چون میدونستم اینجوریه نیومدم. من که نمییام تو خودت میدونی.
رفتیم بیرون و تا آخر شب توی خیابانها دور زدیم.
موقع خوابیدن رفتیم منزل خواهرم. خیلی از دستمان عصبانی بود:
- شما از سرخه تا اینجا اومدین، اونوقت رفتین توی خیابونا چرخیدین تا الان؟
ترسیدین بیاین تو بخورنتون؟
گفت:
- بحث خوردن و نخوردن نیست. باید میاومدیم و به زن و بچه مردم نگاه میکردیم؟
- این همه مردم بودن شما هم یکیشون.
عصبانی شد و داد زد سر خواهرم:
- ما چکار به دیگران داریم. باید خودمون رو حفظ میکردیم که کردیم.
رسم اینجا رو که نباید با دینمون عوض کنیم.
شهید محمّدباقر اسدینژاد
منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص419