سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

.

[ دوشنبه 102/12/28 ] [ 3:40 عصر ] [ شهیده ] نظر

ناخوش

[ جمعه 102/12/11 ] [ 10:58 عصر ] [ شهیده ] نظر

دلشوره...

و‌من پگاه

مینویسم از سومین شبی که بی خوابی زده به سرم و دلشوره دارم

مینویسم از دوازدهمین روز سختی که گذروندم

مینویسم از روزهای متمادی رو که توش میشه روزنه ای از نور رو حس کرد و دید

ولی فقط حس کرد، 

مینویسم از روزایی که منتظر گذروندنشم ولی روزای سخت تری در پیش دارم

مینویسم از ته دلی که داره قطره قطره خون ازش میچکه و دم نمیزنه و میتپه و میتپه...

 

و من سومین شبیه که کابوس میبینم...

 

مریض حالی ام خوش نیست

نه خواب راحتی دارم .نه مایلم به بیداری...

خیال بافیت بد نیست

خیال کن که خواهی رفت

همین که رفتی و مردم

تلاش کن که برگردی

و در کمال خونسری مرا به خاک بسپاری

زیاد یاوه میگویم،

گره بزن زبانم را

زیاد از تو مینوشم

بگیر استکانم را

بگیر هرچه را دارم...

ببخش هرچه را داری...

 

چقدر قشنگ خوندی چاوشی، من سه شبه دارم با اهنگت اشک میریزم و هق هق میکنم

 

میگذره این روزای سختم.با تمام وجودم سعی میکنم ناشکریتو نکنم آخدا...

گله نکنم و بگم راضیا برضاک...

 

پ ن: اردوی کویر



[ یکشنبه 102/10/10 ] [ 3:29 صبح ] [ شهیده ] نظر

دیوونه

به این نقطه از خودشناسی رسیدم‌امشبکه متوجه شدم آدمی زاد وقتی حواسش پرت نباشه چیزی نباشه که خودشو مشغول کنه یا اصلا بی حوصله باشه و‌حوصله هیچ کاریو نداشته باشه یاد غماش میفته هرچقدرم اوضاعش خوب باشه ولی یه چیزی پیدا میکنه که حال خوبشو خراب کنهکه چیزای منفی رو ببینه جای مثبت..ولی خدا جونم تو میتونی این فکرای بدو ازم دور کنی

ازم دور کن که

پیش بره همینجوری دیوونه میشم

خیلی خستم دیگه

خیلی از ادمای اطرافم متنفررررمدیگه نمیخوام ببینمشون



[ جمعه 102/10/8 ] [ 12:25 صبح ] [ شهیده ] نظر

راضیا برضاک...

توکل یعنی وقتی یه چیزی رو سپردیم دستت

دیگه هرچی شد، راضی باشیم و بدونیم خیر همین بوده

که ما نا اگاهیم و تو آگاه...

 

پ ن : که تو چیزای خیلی بهتر برام کنار گذاشتی...

 



[ دوشنبه 102/10/4 ] [ 2:53 عصر ] [ شهیده ] نظر

آبله

داشتم ناشکریتو میکردم

خیلی اذیت بودم، شاکی از زمین و زمون

ولی یهویی این ویروس نمیدونم از کجا سر و کلش پیدا شد!!!

و تونست وسط امتحانای ترم عملیم زمینم بزنه

خدایا حکمت این ابله گرفتن اونم از یجای نامشخص 

اونم از نوع سنگینش

اونم تو این شرایط حساس

و اونم توی تنهایی

چی بود...

یبار با خودم میگم شاید میخواستی حواسم پرت بشه این روزام بگذره

یبار دیگ میگم شاید میخوای یادم بیاری که جز تو هیچکسو ندارم و چقدر ضعیفم

یبار میگم خدایا حکمتشو نمیدونم ولی راضیم به رضات

اینکه خودم مراقب خودم باشم، تو این وضعیتم خیلی سخته، ولی چون تو خواستی حرفی ندارم...

خیلی حالم بده و تمام بدنم میخاره و تنهام و هیچ کاری از دستم بر نمیاد

دیروزم که دو بار رفتم دکتر و هیچ اتفاقی نیفتاد و امروز سه امتحان سخت و پشت سر گذاشتم

خدایا امتحان فردامو به تو میسپارم و همینطور جای این مریضیای بی موقع رو!

 

بوقت27 آذر1402

همیشه از آذر ماه بدم میومد :/

 

 

امیدوارم دردش کم بشه و بذاره حدااقل استراحت کنم...

 



[ دوشنبه 102/9/27 ] [ 11:29 عصر ] [ شهیده ] نظر

الهی و ربی من لی غیرک

شاید میخواستی اینهمه مدت اینجوری ادامه بدم

که به این نقطه برسم

که برای هیچی اصرار نکنم، چون همه چی اونجوری میشه که تو میخوای

به این نقطه از سختی

که بگم راضیم به رضای خودت

هرچی تو بخوای همونه، من دیگه هیچ حرفی ندارم

فقط از دستت خیلی دلگیرم،انگار اصلا منو نمیبینی

انگار دیگه بندت نبستم، انگار اون همه مناجات یادت رفته

اونهمه توکل، اونهمه...

گریه امونم نمیده،حالم خیلی بده،نگام کن که جز تو هیچکس رو ندارم

دستمو بگیر ...

 

الهی و ربی من لی غیرک



[ شنبه 102/9/25 ] [ 1:0 صبح ] [ شهیده ] نظر

ستاره

کمالگرا باش

دیگه خستم از حرف زدن...

از فکر کردن درمورد رؤیاهام...

دیگه باید از یه جایی شروع کنم

پگاه هیچوقت ظاهر زندگی کسی رو با درون خودت مقایسه نکن

خواسته هاتو تک به تک بنویس

و یکی یکی تیک بزن کنارشون

ولی یادت باشه نباید جا بزنی....

 

این فکر مشغولیا باعث پیشرفت میشن قطعا

تو یه ستاره میشی...

 



[ یکشنبه 102/7/16 ] [ 1:2 صبح ] [ شهیده ] نظر

خسته

از مثبت فکر کردن خسته شدم!...

کاش ذهنم برای یه لحظه هم که شده متوقف میشد...

من چقدر پر از حرفم...

 

پ ن :

من چنان گریه میکنم

که شاید خدا بغل کند مرا...



[ سه شنبه 102/7/11 ] [ 12:16 صبح ] [ شهیده ] نظر

خود خواه!

چند روزی میشه از فکرای منفی و بد دارم خودمو دور میکنم

نمیذارم ذهنم به چیزایی که مشخص نیست اتفاق بیفته یا نه مشغول بشه

یکم جسور شدم، یکمم خودخواه

نمیذارم نظر و فکر نزدیک ترین ادمای زندگیم ذره ای روی تصمیمام تاثیر داشته باشه

فقط باید چیزایی رو بدست بیارم و کارایی رو انجام بدم که خودم میخوام!

چون فقط خودم برای خودم میمونم توی خلوتم، توی تنهاییام، توی ذهنی که هر ثانیه درگیره...

توی این 5 ماه حرفایی نبود که نشنوم و تپش قلب نگیرم!

حرفایی که آدما حتی قبل به زبون اوردنشون فکر بکنن

که آیا به من چه این دخالت؟

بمن چه؟ من کیم؟ نکنه دل کسی بشکنه...

ولی پر از ادعا ، پر از من من هایی که( مثلا مسلمونن)

مسلمون بودن گاهی توی این معنی میشه که به نظر کسی احترام بذاری

این جمله ی ( قرار نیست همه مثل من باشن) رو هزاران بار توی ذهنشون مرور کنن

و‌بهش عمل کنن!

تا این سن نگاه های زیادی روی زندگیم بوده، نظر های مختلف و کنایه های زیادی...

و من مثل یه تیکه سنگ یا برام مهم نبود، یا توی خودم میریختم و آب میشدم...

ولی الان دلم نازک شده، با هر حرفی فرو میریزه...

دارم روی خودم کار میکنم

نمیذارم هیچ دل شکستنی بدون جواب رد بشه...

وقتی آدمای اطراف بدون فکر حرفی رو میزنن که نباید بزنن، تو چرا با فکر جواب بدی؟

چرا هیچکس یاد نگرفته که باید به تصمیم دیگران اهمیت داد؟

هیچکس توی زندگیم معیارم حرف کسی نبوده، تاحالا هم خداروشکر راضی بودم

ولی الان ناراحتم از حرفایی که درمورد کسی که دوسش دارم گفته میشه!

که ای کاش میتونستم دهن تک به تک کسایی که از بدیش میگن و گل بگیرم!

من یه چیزی رو خوب یاد گرفتم، دور آدمایی که مدام بهم انرژی منفی میدن و دلم رو‌میکشن خط میکشم!

و ازدواج یه فایده ی خوب برام داشت و یه چیزی رو بهم یاد داد  

که: باید ببینم خودم تصمیمم چیه برای زندگیم، برای برنامه هام، ببینم چی دوست دارم، چی خوشحالم میکنه!

و پای اون بمونم، حتی اگه حرف بشنوم، ناراحت بشم، داغون بشم!

یکمم آدما از من ناراحت بشن! مگه چی میشه؟

ولی دیگه اون دوران تموم شد

الان فقط خط میکشم. هرکسی که ذره ای اذیتم کنه، چون دیگه برام هیچی ارزش نداره

جز‌زندگی خودم، جز پدر و مادرم...

و فهمیدم همه جنبشون بالا نیست، گاهی باید یه سزی چیزارو تظاهر کنی

من که الان دارم مینویسم

پراز حس خوبم برای ایندم، برای اینده ی نه چندان دورم،

پراز انرژیم ، پر از پلن خوب...

که اجازه نمیدم هیچکس

تکرار میکنم( هیچکس) ذره ای ، فقط ذره ای توی رسیدن بهشون دخالت کنن و یا روندشو کند کنن!

 

تصمیم‌گرفتم هر روز بنویسم خواسته هامو تا بهشون برسم!...

-------

و اما...

خدای من

این روزا اون‌ پگاه سابق خیلی ازت دور شده

حتی نمازاشم‌مثل قبل نبست. شاید خیلی اسیر دنیا و مادیات شده

شاید یادش رفته که همه چی به دست توه

تمام انرژی ها از سمت تو میاد ومشکلات حل میشن

شاید یادش رفته باید ازت بخواه، باید مثل کسی که هیچی نیست

و هیچ دارایی جز اشک نداره، جلوت زانو بزنه و سر به خاک بذاره و ملتمسانه ازت بخواد پیش خودت نگهش داری!

که جز تو هیچکسی رو نداره!

که مرگ خیلی بهش نزدیکه!...

یه مدت خیلی زیادیه ازت دورم، میشه ازت یه چیزی بخوام امشب؟

میشه دستمو بگیری؟میشه یجوری به خودت نزدیکم کنی که نتونم دور بشم؟

امشب میشه دستمونو بگیری؟ میشه اون موضوعو حل کنی؟

نفس من خیلی داره سختی میکشه، خیلی فشار روش هست

میشه‌ذکمکش‌کنی؟

میشه همین امشب دستشو بگیری؟

به کمکت خیلی احتیاج داریم...

چه کمک کنی چه کمک نکنی ک قطعا خیره

خیلییی دوستت داریمدخدای مهربونم

ولی من امشب از ته دلم ازت کمک خواسنم

و میدونم‌مثل همیشه صدامو میشنوی.. 

 

 



[ چهارشنبه 102/7/5 ] [ 1:20 صبح ] [ شهیده ] نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>