سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

خود خواه!

چند روزی میشه از فکرای منفی و بد دارم خودمو دور میکنم

نمیذارم ذهنم به چیزایی که مشخص نیست اتفاق بیفته یا نه مشغول بشه

یکم جسور شدم، یکمم خودخواه

نمیذارم نظر و فکر نزدیک ترین ادمای زندگیم ذره ای روی تصمیمام تاثیر داشته باشه

فقط باید چیزایی رو بدست بیارم و کارایی رو انجام بدم که خودم میخوام!

چون فقط خودم برای خودم میمونم توی خلوتم، توی تنهاییام، توی ذهنی که هر ثانیه درگیره...

توی این 5 ماه حرفایی نبود که نشنوم و تپش قلب نگیرم!

حرفایی که آدما حتی قبل به زبون اوردنشون فکر بکنن

که آیا به من چه این دخالت؟

بمن چه؟ من کیم؟ نکنه دل کسی بشکنه...

ولی پر از ادعا ، پر از من من هایی که( مثلا مسلمونن)

مسلمون بودن گاهی توی این معنی میشه که به نظر کسی احترام بذاری

این جمله ی ( قرار نیست همه مثل من باشن) رو هزاران بار توی ذهنشون مرور کنن

و‌بهش عمل کنن!

تا این سن نگاه های زیادی روی زندگیم بوده، نظر های مختلف و کنایه های زیادی...

و من مثل یه تیکه سنگ یا برام مهم نبود، یا توی خودم میریختم و آب میشدم...

ولی الان دلم نازک شده، با هر حرفی فرو میریزه...

دارم روی خودم کار میکنم

نمیذارم هیچ دل شکستنی بدون جواب رد بشه...

وقتی آدمای اطراف بدون فکر حرفی رو میزنن که نباید بزنن، تو چرا با فکر جواب بدی؟

چرا هیچکس یاد نگرفته که باید به تصمیم دیگران اهمیت داد؟

هیچکس توی زندگیم معیارم حرف کسی نبوده، تاحالا هم خداروشکر راضی بودم

ولی الان ناراحتم از حرفایی که درمورد کسی که دوسش دارم گفته میشه!

که ای کاش میتونستم دهن تک به تک کسایی که از بدیش میگن و گل بگیرم!

من یه چیزی رو خوب یاد گرفتم، دور آدمایی که مدام بهم انرژی منفی میدن و دلم رو‌میکشن خط میکشم!

و ازدواج یه فایده ی خوب برام داشت و یه چیزی رو بهم یاد داد  

که: باید ببینم خودم تصمیمم چیه برای زندگیم، برای برنامه هام، ببینم چی دوست دارم، چی خوشحالم میکنه!

و پای اون بمونم، حتی اگه حرف بشنوم، ناراحت بشم، داغون بشم!

یکمم آدما از من ناراحت بشن! مگه چی میشه؟

ولی دیگه اون دوران تموم شد

الان فقط خط میکشم. هرکسی که ذره ای اذیتم کنه، چون دیگه برام هیچی ارزش نداره

جز‌زندگی خودم، جز پدر و مادرم...

و فهمیدم همه جنبشون بالا نیست، گاهی باید یه سزی چیزارو تظاهر کنی

من که الان دارم مینویسم

پراز حس خوبم برای ایندم، برای اینده ی نه چندان دورم،

پراز انرژیم ، پر از پلن خوب...

که اجازه نمیدم هیچکس

تکرار میکنم( هیچکس) ذره ای ، فقط ذره ای توی رسیدن بهشون دخالت کنن و یا روندشو کند کنن!

 

تصمیم‌گرفتم هر روز بنویسم خواسته هامو تا بهشون برسم!...

-------

و اما...

خدای من

این روزا اون‌ پگاه سابق خیلی ازت دور شده

حتی نمازاشم‌مثل قبل نبست. شاید خیلی اسیر دنیا و مادیات شده

شاید یادش رفته که همه چی به دست توه

تمام انرژی ها از سمت تو میاد ومشکلات حل میشن

شاید یادش رفته باید ازت بخواه، باید مثل کسی که هیچی نیست

و هیچ دارایی جز اشک نداره، جلوت زانو بزنه و سر به خاک بذاره و ملتمسانه ازت بخواد پیش خودت نگهش داری!

که جز تو هیچکسی رو نداره!

که مرگ خیلی بهش نزدیکه!...

یه مدت خیلی زیادیه ازت دورم، میشه ازت یه چیزی بخوام امشب؟

میشه دستمو بگیری؟میشه یجوری به خودت نزدیکم کنی که نتونم دور بشم؟

امشب میشه دستمونو بگیری؟ میشه اون موضوعو حل کنی؟

نفس من خیلی داره سختی میکشه، خیلی فشار روش هست

میشه‌ذکمکش‌کنی؟

میشه همین امشب دستشو بگیری؟

به کمکت خیلی احتیاج داریم...

چه کمک کنی چه کمک نکنی ک قطعا خیره

خیلییی دوستت داریمدخدای مهربونم

ولی من امشب از ته دلم ازت کمک خواسنم

و میدونم‌مثل همیشه صدامو میشنوی.. 

 

 



[ چهارشنبه 102/7/5 ] [ 1:20 صبح ] [ شهیده ] نظر

بی قراری...

دوست داشتم اولین پستم

برای بعد اردیبهشت راجب به تاریخ 1402/2/2 میبود

عید فطر و جشن نامزدی....

ولی یهویی دلم امشب گرفت، بی دلیل، شایدم ترس شدید از اینده...

بعضی شبا انقدر آدم حالش خوبه که هیچی نمیتونه حالشو بد کنه

انقد خوبی که ناخوداگاه فقط میتونی مثبت فکر کنی

ولی گاهی انقد بده که فکرای مثبت و خوب از کیلومتر ها اونور تر حتی نمیتونن بهت نزدیک بشن

اونقدری که میترسی و استرس داری که حس میکنی تمام فکرای بد دنیا برای توه...

البته خاصیت تنها بودن توی خونه اونم چند روز کلا همینه

ولی من از بچگی عاشق این خلوتم بودم، درسته گاهی استرس الکی حالمو بد میکنه 

ولی شیرینه برام این تنهایی این خلوت....

خدا فقط تو میتونی آرامش این قلب بی قرار من باشی

تویی که فقط میتونی خیالمو راحت کنی که تا همیشه حواست بهم هست...

امشب با تمام امیدم صدات کردم...

19 / اردیبهشت ماه/1402



[ سه شنبه 102/2/19 ] [ 11:33 عصر ] [ شهیده ] نظر

الحمدلله

صدامو میشنیدی و تظاهر میکردم که نمیشنوی

حالمو میدیدی و خیال میکردم دیگه منو نمیبینی

صدای دلمو میشنیدی و تمام حواست به من بود

هر لحظه خورد شدنمو میدیدی و شیرینی این روزامو زیاد میکردی

میخواستی توی این ماه

توی این شب

شب قدر شب نوزدهم

برام معجزه کنی و بگی تمام این مدت حواسم بهت بوده

میخواستی شیرینی این اتفاقو توی ماه مبارکت حس کنم

چیزی که حتی فکرشم نمیکردم

میخواستی بهت نزدیک تر شم

میخواستی به عهدت وفا کنی

با اینکه من گناه کردم ولی خواستی با خوبی جبران کنی برام خدای جبارم...

امشب حال عجیی داشتم

خوشحال بودم و شرمنده،نمیدونستم چی بگم که بتونه حتی ذره ای از نگاه و توجهتو جبران کنه

حسین جانم

امشب ازت کربلا خواستم،همینقدر محال ....

مثل محال بودن این اتفاق که تو حلش کردی مولای مهربونم

که شما واسطه بودی و دنبال کارای من بودی....

امشب گفتم بنویسم که برام به یادگار بمونه

که همیشه شاکرت باشم و بدونم همیشه ی همیشه هوامو داری

خدایا ممنونم که دکتر رو سر راه من قرار دادی

امشب از ته دلم ازت خیلی چیزا خواستم

که براورده شدنشون برای تو کاری نداره ولی برای من کل زندگیمه

ای صاحب زمین و آسمان ها...

 

مهربون خدام

با وفا خدام

بزرگ خدام

و هزار اسمی که امشب با هر هزارتاش صدات کردم و تشکر کردم و درخواست کردم

خیلی دوستت دارم...

 

شب نوزدهم ماه مبارک1402

1402/1/21



[ دوشنبه 102/1/21 ] [ 3:16 صبح ] [ شهیده ] نظر

...

[ چهارشنبه 101/11/5 ] [ 9:50 عصر ] [ شهیده ] نظر

جنون

اره سخته که هیچکس خونه منتظرت باشه...

خیلی سخته وقتی با اون خستگی بیای خونه و مجبور باشی غذا درست کنی تا گشنه نمونی...

سخته چنذین هفته از خانوادت دور باشی...

سخته که گاهی فکر میکنی انقدر توی تنهاییت غرق شدی کع هیچکس نمیتونه نجاتت بده!

که حتی از نوشتن از حرف زدن از هرچیزی که مجبور باشی به تنهاییت اعتراف کنی فرار کنی!

آره سخته شبا تو اون سکوت شب، تو اون لحظه های جونسوزش روی تختت مچاله بشی و از تنهاییت اشک بریزی!

سخت است چاره ای جز اشک ریختن نیافتن....

آره سخته به جایی برسی که نذاری هیچکس اون تنگ شیشه ای تنهاییتو بشکونه و وارد بشه...

سخته نذاری هیچکس جز خودت و خدای خودت از اون لحظات هیچکس بویی ببره!

اون لحظاتو دوس دارم فقط برای تو اشک بریزم و تو فقط ببینی، مثل همین دقیقه، همین ثانیه....

قسم به قطره قطره اشکی که تو فقط میبینی و تو فقط تسکینشی..

قسم به به قطره قطره اشکی که از دلتنگی ریخته میشه، از خستگی...

و تو تنها درمانشی...

 

ولی میدونم حواست بهم هست،حواست بهم هست که تونستم اینحوری روی پای خودم بایستم...

این موقعیت و این شرایط دقیقا چیزی بود که ازت میخواستم

الان حس میکنم نزدیک قلم، دارم نزدیک میشم تو ایستادی داری منو میبنی، که میتونم برسم پیشت یا نه؟

من از خیلی چیزا، از همین لحظه های سختم گذشتم برای رضای تو؛ برای هدفی که گاهی فراموشم میشه

نذار دنیا قاطیش بشه...

قسم به این لحظات سخت تنهایی شب

قسم به این اشکایی که مثل دریا میمونن امشب...

یکم دلمو آروم کن

به جسمم یاری بده..

خیلی دوستت دارم آخدا....

 

23/آذر/1401

امتحانای عملی ازمایشگاه



[ چهارشنبه 101/9/23 ] [ 12:6 صبح ] [ شهیده ] نظر

منتظر یک اشاره است سفالم....

چشم مرا دید و دل سپرد به فالم

دست مرا خواند و گریه کرد به حالم

 

روز ازل هم گریست آن ملک مست...

نامه ی تقدیر را که بست به بالم

 

مثل اناری که از درخت بیفتد

در تب و تاب رسیدن به کمالم

 

هر رگ من رد یک ترک شده بر تن

منتظر یک اشاره است سفالم

 

هرکه جگر گوشه داشت خون به جگر شد

در جگرم آتش است ،از که بنالم ؟!

 

پ ن: 

صبر طاقت فرسایی است

چشمتو بر میگردونی میبنی هیچکیو هیچیو نداری...

خسته تر از همیشه...

خیلی سختمه نوشتن بعد مدت ها...

اونقدری که انگار عادت کرده باشی غماتو فقط بباری...

اونقدری که حس میکنی غم داره خفت میکنه....

امروزم جمعه با این سختی و تنهاییش گذشت...

آخدا میشه یه نظر کنی به حالم؟

به زنذگیم؟

دیگه نای ادامه دادن ندارم....



[ جمعه 101/9/4 ] [ 8:0 عصر ] [ شهیده ] نظر

تو باورم کن..

مولای خوبم

کمکم کن...

در این دنیای رنگارنگ بیا دستم را بگیر...

شاید من سهمی بزرگتر از چیزی که دارم و هستم را بخواهم...

که این ذات و خواستن را تو در من قرار دادی...

ولی اینکه اینجوری دلم بگیره و حس ناتوانی کنم هم تو توی من قرار دادی...

پس هم دردم دست توه هم درمونم مگه نه؟

انسان یه چیز منحصر به فردیه

هم دوست داری همه چیو داشته باشی و به لذت های دنیاییت برسی

هم میترسی حب دنیا بگیره تموم قلبتو

و همون لحظه از خودت از همه چی میگذری که حب دنیا اخرتتو خراب نکنه

ولی ته دلت خیلی چیزا میخوای

ما توی تضاد کامل داریم زندگی میکنیم 

بین خواستن و نخواستن...

بین خوب و خوب تر

بین بد و بدتر

ولی تو که از دل بندت خبر داری

تو که حال و روزمو میبنی..

تو که این جنگیدن های خودمو با خودم میبینی...

این دست و پا زدن و به هیچی نرسیدن و میبنی...

یه ماه دیگه21 سالم میشه و چی تو ذهنم بود و به کجا رسیدم...

منی که اونقدر دروت گرام که جز تو هیجگس نمیتونه ببینه چی تودلم میگذره...

حتما یه راه حلیم براش داشتی که اینجوری منو افریدی...

حتما ..

جز اشک و اومدن در خونت چجوری حالمو میتونم بهتر کنم؟

چه راه حلی برام داری؟

امشب دارم حاشیه سازی میکنم برات بذار بگم 

میشه حالمو خوب کنی؟ انتظار خوب ندارم. فقط یکم بهتر...

این زندگی انقدر بهم سخت گرفته که حس مبکنم نمینونم نفس بکشم

هنوز اول مسیر خودمو باختم

میشه اینعمه غم. اینهمه غصه رو کمتر کنی برام؟

فقط میتونم بگم ممنون که قدرت اشک ریختن و هق هق زدن رو به من دادی

که بتونم ببارم و ببارم

و ادامه بدم...

 

پ ن:

ببخشید این همه مدت نبودم

قول میدم بیشتر باشم

5/شهریور/1401



[ شنبه 101/6/5 ] [ 2:34 صبح ] [ شهیده ] نظر

دلتنگی

[ چهارشنبه 101/3/4 ] [ 2:29 عصر ] [ شهیده ] نظر

ته دنیا

[ پنج شنبه 101/1/4 ] [ 2:7 صبح ] [ شهیده ] نظر

بدون شرح

[ چهارشنبه 100/12/25 ] [ 1:43 صبح ] [ شهیده ] نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>