روز ها و لحظه ها و ثانیه ها گذشت...
روزهایی که از غصه میخواستم دق کنم ولی نذاشتم صدام به هیچکس برسه حتی مامان بابام!
روزایی که تنها بودم و کسی نمیدونست کجام و چیکار میکنم و حالم خوبه یا نه!
راستش شاید اون روزا باید طی میشد تا میفهمیدم کی نگرانمه و کی حالم براش مهنه!
راستش روزای آسونی نبود باعث یه خسارتایی شد که شاید هیچوقت جبران نشن
راستش لحظه هایی رو سپری کردم تنهایی که هیچ وقت حتی فکرشو نمیکردم!
راستش فکر نمیکردم انقدر سخت باشه...
سال کنکور چه سالی بود!
خدا خیلی کمکم میکرد و من همیشه ازش میخواستم بهم توانشو بده که وظیفمو انجام بدم
شاید حتی اشتباه انجام داده باشم وظیفمو!
ولی انجام دادم...
از خدا اصلا شکایت نکردم ولی ازش کمک میخواستم
روزایی بود که دلم میگرفت تو اون کتابخونه، کتابخونه ای که پناهم شده بود...
جایی که هیچکس ازم خبر نداشت، خودم بودم و خودم....
دیگ روزای آخر انقدر اذیت بودم میرفتم مینشستم رو پله تو حیاط و نگاه بع اسمون میکردم و گربه میکردم
ازش صبوری میخواستم ازش کمک میخواستم...
فقط اون سوختنمو میدید و کمکم میکرد، چقدر خوبه که دارمت آخدا...
خودمو دلداری میدادم که قراره بعد از این آزمون چه کارایی انجام بدم و کجاها برم
تاریخ به تاریخ سفرهام مشخص بود و بهشون که فکر میکردم بهتر میشد حالم
خدا کمک کرد و تموم شد آزمون...
قرار بود فرداش برم تهران...
پسرعموم کرونا گرفت و شرکت پدرم رفت روهوا و نمیشد بریم
موندیم و نرفتیم....
گفتیم خوب که شد اومد میریم تبریز ...
به چنددروز نگذشت که پسر عمه ی جوونم...
21 تیر ساعت2 بود یجوری بودم گریه کردم و یه درددل حسابی تو نوت گوشیم نوشتم
و ساعت4 خوابم گرفت.
ساعت 5:30 با حالت شوک نشستم وقتی تماس گرفتن و گفتن تموم کرده...
یه جوون28 ساله ی مجرد تو خواب سکته ی قلبی زد...
و هیچ دکتر و امبولانسی به دادش نرسیده بود و شاید اگ بود حیلی راحت بر میگشت...
حال همه بد شد
پسر عموم کرونا رو به عمو و زن عموم انتقال داد و حال هردوشون بد شد
بیمارستان بستری شدن
فشارایی که رو پدرم بود بیشتر و بیشتر شد...
تا پری شب پدرم حالش خوب نبود
همش میرفتم بالاسرش نگاش میکردم که خوبه یا نه!
صدام کرد بهش قرص دادم و خوابید
یهو با جیغ مادرم بیدار شدم و چیزی رو دیدم که نباید میدیدم...
منم باید اون لحظه مثل مامانم گریه مبکردم از شوکی که بهم وارد شده بود
ولی دست و پای خودمو نباید گم میکردم
هرجوری شده زنگ زدم امبولانس و اونا گفتن نمیان زود زنگ زدم شوهرای دختر عمه هام
نمیدونم چحوری شد و زود اماده شدم و چجوری امادش کردیم و بردیمش بیمارستان
بماند با چه چیزایی روبرو شدم
با چه برخوردایی
با چه حرفایی...
همون لحظه از خدا خواستم هیچکی محتاج این دکترای خیر ندیده نشه...
هرجوری بود به خیر گذشت
نتونستم چشامو رو هم بذارم همش مراقبش بودم و تا امروز یکم بهتر شد
حالا متوجه شدم عموم ریه هاش بدجوری درگیر شدن و ...
از این طرف دقیقا از روز فوت علی کولرمون سوخت و لباسشوییمون خراب شد
و شرایط خیلی سخت شده
خیلی....
میدونی هر لخظه دارم شکرتو بجا میارم
انقدر خوبی که پشت هم داری منو ازمایش میکنی با چیزای بزرگ و کوچیک
میدونم همش بخاطر خودمه، خودتم کمکم میکنی میدونم
ولی از ته دلم شکرت میکنم که پدرمو به من بخشیدی
شرایط روحی روز به روز بهتر که نشد هیچ بدترم شد
ولی من صبورم، اون همه صبریه که خودت بهم دادی
چند روز دیگه یه ازمون سخت دیگه میخوای ازم بگیری
و شاید غول مرحله ی اخر باشه
ولی تنهام نمیذاری مگه نه؟
خدایا اومدم بگم شکرت بابت همه چی
نمیدونم چی در انتظارمه
ولی تو از قبلش به من صبر میدی کمکم میکنی
مرسی ازت محبوبم....
28 تیر / 1400