قدرت مطلق
دیشب که قبل از خواب باخوردن اب قبل خواب قلبم گرفت و حالم بد شد
و مرگو به چشمم دیدن
که زندگی به یک چشم هم زدنی تموم میشه و چقدر بی ارزشه...
این روزا دلم پره، انقدر پر که تا تقی به توقی میخوره اشکام اصلا اجازه ی فکر کردن هم نمیدن..
خداجونم میشه هوامو داشته باشی؟
تو که قدرت طلق جهانی
تا تو نخوای حتی من نمیتونم نفس بکشم
هر روز برای داشته هام دارم شکرت رو میکنم و شرمندم از اینکه بنده ی خوبی نمیتونم برات باشم
نه فقط برای اینکه مخلوق خوبی هستی
برای اینکه انقد دوست دارم، انقدر ته دلم قرصه به بودنت به حضورت
که میدونم هر اتفاقی بیفته
هر چیزی بشه
حتما تو خیر دیدی برام...
ولی امشب دلمگرفته، دلم برای اینده گرفته
برای روزای سختی که میاد
برای روزایی که دیگه توانی ندارم
و شاید مریضم...
برای روزایی ک هیچ امیدی ندارم و هیچی نمیتونه سرپام کنه
و شاید همین نزدیکی باشه
اخه از زندگی کی خبر داره؟
شاید باورت نشه ولی دارم برای اینده گریه میکنم
که هرچقدر شیرین باشه غم اجازه نمیده شیرینیشو حس کنی
تمام لحظات شاد هم توام با غمه...
چه قشنگ گفتی
مارو با غم به این دنیا اوردی
و با غمم از این دنیا میریم...
ولی کاش اون دنیا بعد از اون همه عذاب که میکشیم
شادی واقعی رو به ما بچشونی
که چقدر دلم میخواد بدونم چجوریه...
خداجونم به داد دلم برس..