دلنوشته ای به پدرم،صاحب الزمان
آقاجان،مهدی جان..
امیدوارم حالتان بسیار خوب باشد..
آقا شروع این ماه پربرکت را به شما و مادرتان،حضرت زهرا تبریک میگم..
آقاجان امیدوار بودم که امسال با شما روزه بگیرم...
امیدوار بودم در نگاهت چنان غرق شوم که همه چیز از خاطرم برود،
شما باشید و یک دنیا عشق که در نگاهتان می دیدم..
آقا دیشب به این فکر بودم که 1181 سال است که شما نیامدی...
و منِ بی لیاقت انتظار داشتم که امسال با شما روزه بگیرم...
آقا نمیدانم این چه انتظار عجییست...
ولی میدانم که پراز عشق به شما و مادرم حضرت فاطمه (س) است...
نمیدانم چگونه باید بگم که دلتنگم...
آقا وقتی فکرِ ازدواج و درس خواندن و مسافرت و تفریح و گردش به سرم میخورد
به خودم میگویم
توکه پدرت غریب است و هنوز که هنوزاست از اول تولدت تا به حال یتیم بوده ای...
اکنون به فکر این هستی که خوشی هایت بگذرانی بدون پدرت؟
آقا هیچ شوقی ندارم بدون شما زندگی کنم و اسیرش شوم...
آقا دلم گاهی اوقات بی طاقتی میکند...
ولی تحملش شیرین است...
تازگی ها شیرین شده چون در حدِ مرگ برایت دلتنگم...
شیرینی و سختی برای تو از هرچه در دنیا هست شیرین است...
آقا جان آخه هر مقام دنیوی بدون شما وفکرتان،هیچ است برای من....
میخواهم عاشقتان باشم ...
البته فکر کنم عشقتان کارِ خودش را کرده است..
دلم را در دام انداخته....
آقاجان به جان مادر پهلو شکسته ات خواهش و التماس منتظرانت را بپذیر و بیا..
قول میدهیم پایتان بمانیم و تنهایتان نگذاریم...
نمیدانم دگر چه بگویم..
فقط ای پدر بدان،چقدر دلتنگت هستم....
ای سیدما،دعا کن برای ما..