یکی بود...یکی نبود،بسیار جالب
یکی بود...یکی نبود......
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه ,
مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد..
همینطوری که داشت راه میرفت ,وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد:
خواهرم حجابت.. خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن..
نگاه کرد دید یه جوون ریشو, از همونا که متنفر بود ازشون
با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده..
به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره,
مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه اون وقت اومده میگه چکار بکنید وچکار نکنید...
تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه,
وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد
و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات..
بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت:
خدایا این کم رو از من قبول کن
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد,
گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد..
فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و...
بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت...
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف میکرد و بلند بلند میخندیدند..
شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد: خانمی برسونیم..
لبخند زد و گفت برو عمتو برسون , بعد با دوستش زدن زیر خنده..
پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و
بعد یکباره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به سمت ماشین کشید..
دختر که شوکه شده بود , شروع کرد به داد و فریاد,
اما کسی جلو نمیومد , اینبار با صدای بلند التماس کرد , اما همه تماشاچی بودن,
هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن
حاضر نبودن جونیشون رو به خطر بندازن..
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه..
آهای ولش کن بی غیرت مگه خودت ناموس نداری..
وقتی بهشون رسید سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو .....
و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد...
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش
میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد
و دید یه جوون ریشو, از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن..
از همونا که به نظرش افراطی بودن,
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه.. ناخودآگاه یاد دیروز افتاد..
اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد:
وقتی خواستن به زور سوارش کنند ,
همون کسی از جونیش گذشت که توی خیابون بهش میگفت: خواهرم حجابت..
همان ریشوی افراطی...
من از این ریشو های افراطی زیاد میشناسم.....مثل
شهید علی خلیلی