خاطره اعتکاف امسال...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
ان شاءالله که حالتون خوب و دلتون خدایی باشه
بنده شب چهاردهم از اعتکاف برگشتم همراه با دست گلی که برام اوردن
مخصوصا اون شخصی اومده بود و اون گل رو تقدیمم کرد
که واقعا انتظارشو نداشتم و واقعا غافلگیر شدم.
نمیدونم شماهم امسال توفیقش رو داشتید یانه،ولی اگر رفتید امیدوارم که
برای ماهم دعا کرده باشیدمخصوصا توی قنوت نماز شب.
بنده سفارشی برای چند تا از عزیزان و بخصوص خانواده محترمشون دعا کردم
نمیدونم دعاهام به آسمون رسیده یانه....
اونجا دختر آیت الله آملی اومدن و برامون سخنرانی کردن،در بخش خانوما..
صفای زیادی داشت شب ها تا صبح بیدار بودیم و صبح سه چهار ساعتی میخوابیدیم
اگر یادتون باشه گفته بودم که یکشنبه امتحان خیلی مهمی دارم
ساعت تقریبا 6 خوابیدم و گوشیمو سر ساعت6:30تنظیم کردم که مادر7:15 میومدن
دنبالم برای امتحان،صبح هم میخواستم یکم مطالعه داشته باشم
ولی شانس بد خواب موندم،
مادر اومدن ساعت7:15 بیدارم کردن
که با عجله بسیار آماده شدم و راه افتادم به سوی امتحان...
سر امتحان حالم بد بود و دست راستم میلرزید به طوری که سخت میتونستم بنویسم
و توی مسافرت فشارم که افتاد، بعد حالم خوب شد دست راستم شروع به لرزش کرد
بعد تا روز آخر اعتکاف همینجوری میلرزید،دیروز که دیگه میخواستم برم دکتر،
آروم شد،فکر کنم از دکتر ترسید...هههه.
بعداز امتحان برگشتم و دوساعتی خوابیدم برای نماز ظهر احساس میکردم که غروبه
سرم درد میکرد،ظهرهم یه ساعت استراحت کردم،کلا برنامه خواب و زندگی بهم ریخت
دیگه کم کم نزدیکای غروب بود که یه خانوم اومد بلند گفت که حجاب و رعایت کنید
شهید گمنام اوردن،یه لحظه بغضم شکست...
حال و هوای عجیبی داشتم،آقایون هم صدای مداحی رو بلند کرده بودن
که صداش توی قسمت خانوم ها هم میومد...
خب آقا هم همراه با شهید اومده بودن،سریع چادر سفید رو عوض کردم و چادر مشکی پوشیدم،
هرچند که تعجب میکردن که چرا دارم چادر عوض میکنم.
خب خلاصه سریع گوشیمو گرفتم و رفتم به خوش آمد گویی شهید
همه خانوما بلندش کردن و با ذکر یا حسین یاحسین اوردنش داخل مسجد
گذاشتنش روی زمین و شروع کردن به گریه و ناله کردن.....
خداروشکر قسمت ماهم شد که سرمونو بزاریم روی تابوت
و به بغضی که چندماه هست در گلوء اجازه شکستن بدیم....
دیگه اشک هام ناخواسته پایین میومدن و گریم شدید تر میشد...
چند لحظه ای بیشترنبود که بعد بازم تابوت رو بلند کردن بردنش بیرون...
انگار یه چیزی از وجود من کم شد،رفتم گوشه ای شروع کردم به گریه کردن،
یکم آروم گرفتم و تونستم بغضی که توی گلو بودو نمیشکست و بشکونم....
من که تنها رفته بودم،یکی از دوستان قرار بود بیان که قسمتشون نشد
تنهایی هم صفای دیگه ای داره...
یه چند عکسی گرفتم که براتون میزارم ببینید...
یه بچه ولایتی سجادشم باید بسیجی باشه....
امیدوارم از عکس ها راضی باشید...نظرتونو حتما بگید
برامون دعا کنید که بتونم جلوی فکر های ناخواسته خودمو حفظ کنم
درپناه حق باشید