مــادر....ایــــــن روز هـــــا دیدنتـــان کیمیا شــده..
این روزها که دیدنتان کیمیا شده
این خانه بی نگاه تو دارالعزا شده
باور نمی کنم چقدر آب رفته ای
حتی برای ناله لبت بی صدا شده
یادش بخیر حرف عروسی دخترت
حالا ببین چگونه عزا دار ما شده
من میخ بر دلم نه به تابوت می زدم
هرچند خنده ای به لبت آشنا شده
شرمنده ام که بودم و پای غریبه ها
با شعله های سرخ به این خانه وا شده
شرمنده ام که بودم و نا محرمان شهر
آنگونه در زدند که دیدم جدا شده
فهمیده ام چه بر سرت آن روز آمده
از وضع چادری که پُر از ردِّ پا شده
وقت نفس کشیدن تو این صدای چیست
این استخوان سینه چرا جابجا شده
پیراهن حسین مرا دوختی ولی
از صبح حرف روی لبت بوریا شده
با زینبم بگو سه کفن مانده پیش ما
با زینبم بگو که به غم مبتلا شده
با او بگو که بوسه زند بر گلوی خشک
بر حنجری که محمل سر نیزه ها شده
با او بگو که بوسه زند جای مادرش
بر پیکری که خرد شده آسیا شده
(حسن لطفی)