سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

فقط چند قدم تا نیلــــی شدن....

 

..

 

فقط چند قدم از کــــوچه تا روضه باقی مانده بود.

 

فقط چند قدم تا نیلــــی شدن روی هستی باقی مانده بود.

 

فقط چند قدم تا شکســــته شدن ،پر پرواز کبوتر ها باقی مانده بود.

 

فقط چند قدم تا روانه شدنش  در میان آتــــش و دود ، باقی مانده بود.

 

ای کاش نمی رفت مــــادر...می دانم که می دانست ، قرار است طعمه ی ندانستن ها شود.اما رفت....

فقط چند قدم از کوچــــه تا روضه باقی مانده بود.

 

فقط چند قدم تا نیلی شدن روی هستی باقی مانده بود.

 
انگار هیچ راه دیگری نبود و مسیر تاریخ اسلام درست باید ،

از روی پهلوی شکسته و روی نیلی او می گذشت.

 

قدمهایش محکم بود و حجابش محکمتر ، چادر حجاب او نبود ، او حجاب چادر شده بود...

 

باید عبور میکرد از کوچه های غربت...

 

چهل حرامی انتظارش را می کشیدند ، نه صبر کن انگار که بیشترند 

یادم رفته بود در و دیوار و مسمار را بشمارم.

 

از میان حرامیان می گذشت... که دست سنگین یک حرامی بلند شد و پایین آمد...اما چه پایین آمدنی

 

لعنت خدا بر او که نمی دانست دست سنگینش را کجا پایین می آورد.

 

پایین آمدن دست سنگین حرامی همانا و بالا رفتن فریاد این المنتقم مادر ، وسط کوچه همان.

 

مولا جان! مادرت صدایت می زند، نمی آیی؟!

 

آخر پاره ی تن پیامبر و دست های سنگین!!!

 

پاره ی تن پیامبر و پهلوی شکسته!!! ، پاره ی تن پیامبر و آتش و دود!!!

 

به خدا که نیلی ، رنگ برازنده ای برای پاره ی تن پیامبر (ص) نیست.

 

خدایا! روی ماه نیلی شد ، اما...

 

خدایا! یاسی کبود شد ، اما ....

 

خدایا! پهلویی شکسته شد ، اما...

 

اما علی باید صبرمی کرد، باید سکوت می کرد...

 

خدایا! دیگر وقتش شده است ، آغوشت را برای محسن باز کن...

 

مادر جان می دانم خسته ای ، میدانم که دیگر رمقی برایت نمانده...

خبر دارم از پهلوی شکسته و تمام دردهای تنت...

 

اما با همین حالت ، باید به سوی مسجد بروی...

می دانی که ریسمان بر گردن خورشید انداخته اند ، و او را برای بیعت برده اند.

 

مادر جان! میدانی که علی مامور به صبر است ، که اگرنبود که....

 

پس خودت باید با خطبه ات هستیشان را به باد دهی.

 

اما حالا که می روی ، اگر علی را دست بسته دیدی ، نفرین مکن ،علی نگران نفرین توست ،

 

نفرینت پایه های عالم هستی را می لرزاند...

 

علی نگران است ، که به سلمان می گوید ، مگذار دختر رسول خدا(ص) نفرین کند.

 

مگر می شود که علی بگوید کاری مکن و تو آن کار را انجام دهی...

 

 

مادر جان! تو ازکوچه گذشتی و ما هنوز درکوچه  مانده ایم!

 

قدمهای آخر است ، دیگر چیزی تا شهادتت نمانده است...

 

پدرت دلتنگ توست...منتظر توست...بقیه ی قدم ها با علی (ع)...تو برو...

 

حالا علی می ماند و سخت ترین و تاریک ترین شب عمرش

 

داغ تو رمق از شانه های علی گرفته است.

 

چگونه باید تو را با دستان خودش غسل دهد؟

 

با دستان خود ، کفن کند؟

 

با دستان خود خاک کند؟

 

زمین با چه جراتی  می خواهد تو رادر دل خود جا دهد...

 

مادر جان! تو دفن شدی در دل زمین و زنده شدی در دل آسمان...

 

تنها یک قدم دیگر باقی مانده است و همه ی ما منتظر همان یک  قدم باقی مانده هستیم...

 

منتظر آمدن تنها کسی که از مزار بی نشانت خبر دارد...

 

اما تا آن روز ، هزاران حرم در دلهایمان برایت برپا می کنیم...

 

تا همه بدانند که:

 

حرم مادر ما سینه ی ماست

 

تا نگویند که او بی حرم است



[ پنج شنبه 93/12/7 ] [ 8:33 عصر ] [ شهیده ] نظر