شهید منوچهر مدق از زبان همسرش
اون موقع با بچه ها اعلامیه پخش میکردیم ... یه بار تو تظاهرات مامورا منو زدن ...
چادر و روسریم رو از سرم کشیدن ... یه آقای موتور سوار نجاتم داد ... بهم گفت اعلامیه پخش میکنی ؟ گفتم آره ...
گفت : وقتی حرف های امام روی خودت اثر نذاشته چرا اینکار رو میکنی ؟ این وضعه اومدی تظاهرات ؟
ناراحت شدم گفتم : زود قضاوت نکن ... من چادر و روسری داشتم از سرم کشیدن ... رفت چادرم رو برام آورد ...
بعد ها گفت:رفتم اونجا و یه درسی بهشون دادم که یادشون بمونه دیگه نمی شه چادر از سر زن مسلمون کشید.)
چادر رو که آورد کشش کنده شده بود . من هم که از اول تو خانواده مذهبی نبودم اصلاً بلد نبودم چادر بدون کش و روسری سرم کنم.
چادر رو عین کلفت ها پیچیدم دور گردنم و چون یک لنگه کفشم هم تو درگیری در اومده بود، آن یکی لنگش رو دستم گرفتم و پابرهنه راه افتادم برم خونمون!
منوچهر(آن مرد که بعد ها فهمیدم منوچهر است) گفت:خانوم کوچولو شما برید دنبال خاله بازیتون بهتره، انقلاب رو بسپرید دست ما...!
دانشکده پلیس رو که گرفتند با بچه ها چند تا اسلحه برداشتیم ... من چند تا ژسه و کلاش برداشتم ...
یه قطار فشنگ هم بستم دور خودم ... چادرم انداختم روش ...
وقتی رسیدیم به نیروها من رفتم سمت یه آقایی که چفیه بسته بود دور صورتش ...
اسلحه ها رو گرفتم طرفش و گفتم اینا رو چکار کنم ؟ چفیه رو برداشت دیدم خودشه ..
گفت : تویی ؟ اسلحه ها رو که ازم گرفت گفت :اینا که فشنگ نداره پس فشنگش کو؟ اینا رو چی کارش کنم؟....
شروع کردم به باز کردن قطار فشنگ! آنقدر پیچیده بودم که هر چی می چرخوندم تموم نمی شد!
( بعد ها گفت:فرشته آن روز وقتی قطار را باز می کردی چشمام داشت از حدقه در میومد!مانده بودم داری چی کار می کنی؟!!)
برگشتم و قطار فشنگ رو دادم دستش و گفتم بیا اینم تیراش..
یهو شروع کرد به خندیدن که نگاه فشنگ دوشکا رو آورده برای ژسه!!( دوشکا یه اسلحه ایست برای حملات ضد هوایی.)
آخه من اینو چی کار کنم؟با دست بندازمش؟...منم جو دینی گرفته بودم!
گفتم: بله! خدا تو قرآن می فرماید:"
و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی (تیر انداختی، تو نبودی بلکه خدا بود که تیر انداخت)"!!! (یعنی تو تیر بنداز ما میزنیمش به دشمن) ...
همون موقع یهو رگبار آتش رو گرفتند طرف ما...منوچهر چادر منو گرفت و انداختم زمین...
تیر از بغل صورتم رد شده بود و صورتم رو پاره کرده بود.گفت اینا دارن ما رو میکشن خانم هی قران میخونه ...
دیگه بهش میگفتم آقا بداخلاقه ... ولی بعضی اوقات بهش فکر میکردم ...
انقلاب پیروز شد و من هم سرم خیلی شلوغ بود.
درس می خوندم،کلاس زبان می رفتم و از طرف دیگه هم جلسات ابتدایی سپاه...4 ماه گذشت.
یک روز از جلسه سپاه برگشته بودم و سریع باید می رفتم کلاس زبان.مامان خونه نبود. یک نفر تلفن زد با همسایمون کار داشت.
من هم دیرم شده بود. گفتم می رم کلید رو می دم به همسایمون می گم تلفنش که تموم شد پیش خودش نگه داره تا من بیام.
اینقدر عجله داشتم که بدون در زدن رفتم تو حیاط خونشون...یهو خشکم زد...منوچهر نشسته بود تو حیاط ...من نمی تونستم تکون بخورم،
ولی اون خودش بلند شد رفت تو خونه و مادرش رو صدا کرد( همیشه همینطور بود، تحت هر شرایطی به خودش مسلط بود)
تازه فهمیدم اون کیه. پسر همسایمون بود و من نمی دونستم....
خانم همسایه که اومد کلید رو دادم و گفتم: عجله دارم باید برم.گفت: خب صبر کن منوچهر برسوندت.(منم قند تو دلم آب شد)
...اون رفت سوار ماشین شد ... منم سوار شدم...بعد از چند دقیقه برای شکستن سکوت گفت: فکر نمی کردم دوباره ببینمتون!
(تو دلم خوشحال شدم که اِاااااا این به من فکر هم می کرده!!!)
ولی باز هم خیلی خشک گفتم: چطور؟ گفت: فکر می کردم تا الان دیگه تو این شلوغ پلوغی ها زیر دست و پا لــــه شده باشین(!!!)
خب اینم خودش یه نــــــوع شهادته!!!...داغ کرده بودم، گفتم: نه من که سعادت نداشتم شهید بشم ولی مثل اینکه شما هم لیاقتشو نداشتین!..
.یهو وسط خیابون ترمز کرد و همین طور که پشتش به من بود گفت:
هیــــــــچ وقت تو شهادت من شک نکن!
ولی من اینقدر خدا رو دوست دارم که حاضر نیستم با یه تیر تو مغزم شهید بشم.می خوام اینقدر در راهش درد و سختی بکشم که عشقم رو بهش ثابت کنم، بعد شهید بشم! ...
من بدون اینکه با هم نسبتی داشته باشیم به خودم می گفتم: اگر منوچهر شهید بشه من چی کار کنم و گریه می کردم!...
پیش خودم میگفتم این ماله منه ... سهم منه ....
وقتی اومد خواستگاریم مادرم شدیداً مخالفت کرد و پدرم گفت: فرشته من نه با وضعیت مالیش مشکل دارم، نه با انقلابی بودنش،
ولی فرشته این مرد زندگی نیست هااااا! گفتم: یعنی مرد بدیه؟ گفت: نه، زیادی خوبه!این آدم زمینی نیست،
فکر نکن برات می مونه، زندگی باهاش خیلی سختی داره، اگر رفتی حق نداری ناله و اعتراض کنی هااا.
گفتم:خب من هم همیت زندگی رو می خوام. خلاصه هر طور بود راضی شدن و ما عقد کردیم.
اولین غذایی که بعدازعروسیمان درست کردم استانبولی بود.از مادرم تلفنی پرسیدم .شد سوپ.. آبش زیاد شده بود ... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد.
روز دوم گوشت قلقلی درست کردم .. شده بود عین قلوه سنگ تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید
و میگفت : چشمم کور دندم نرم تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ
یه روز داشتیم با ماشین می رفتیم یکی از جلسات سپاه. سر یه چراغ قرمز پیرمرد گل فروشی با یه کالسکه ایستاده بود.
منوچهر داشت از برنامه ها و کارهایی که داشتیم می گفت.ولی من حواسم به پیرمرد بود (شاید چون من رو یاد پدربزرگم می انداخت... خیلی صورت نورانی داشت)
منوچهر وقتی دیده بود حواسم به حرفهاش نیست،نگاهم رو دنبال کرده بود و فکر کرده بود دارم به گل ها نگاه می کنم.
توی افکار خودم بودم که احساس کردم پاهام داره خیس می شه!! نگاه کردم دیدم منوچهر داره گل ها رو دسته دسته می ریزه رو پاهای من!
همه گل ها رو خرید!! بغل ماشین ما ، یه خانوم و آقا تو ماشین بودن. خانوم خیلی بد حجاب بود،
به شوهرش گفت: نگاه کن ! یاد بگیر. انوقت میگن حزب الهی ها از این کارا بلد نیستن ...
چند بار چراغ قرمز و سبز شد ولی همه ما رو نگاه می کردن و سوت و کف میزدن ...
بعد از جنگ غیر از ترکش هایی که با جراحی از تن منوچهر خارج شده بود بیشتر از 80 تا ترکش تو بدنش بود،
از فرق سر تا نوک پا.بدترینش چند تا بود که دور قلبش فرو رفته بود و با کمی حرکت می تونست بکشتش! از طرفی هم وقتی تو شلمچه شیمیایی زدن منوچهر با اینکه شکمش پر ترکش بوده و خونریزی داشته،
ماسکش رو در میاره و می گذاره رو صورت یه بسیجی مجروح و اون رو تا دم ماشین کول می کنه و بعد خودش بیهوش می افته. همونجا بود که شیمیایی شد و به خاطر جراحت شکمش بعداً دچار 3 تا سرطان شد.سرطان ریه،
سرطان دستگاه گوارش و سرطان خون! این ها هر کدومش به تنهایی می تونه یکی رو از پا در بیاره چه برسه به اینکه 3 تاش با هم باشه!!!
گفت: فرشته من یه معامله ای با خدا کردم، حالا اون معامله کامل شده.فقط تو مانع شهادت منی،از من دل بکن!!
تو راضی بشی من دیگه شهید می شم! گفتم:این حرف ها چیه منوچهر؟ ما همه سختی ها رو با هم گذروندیم این یکی رو هم می گذرونیم. گفت:نه فرشته!دیگه خسته شدم!
فرشته خستــــــــــــه ام! اگر تو راضی بشی من می رم! گفتم:آخه چطور؟ چطور از تو دل بکنم؟؟
تو همه زندگی منی، من فقط یاد گرفتم به تو دل ببندم، دل کندن رو یادم ندادی منوچهر!!
ولی به خودم گفتم: این خود خواهیه. تو که ادعای عاشقی می کنی، حاضری منوچهر باشه ولی درد بکشه؟
به خدا گفتم: خدایا! من می خوام منوچهر راحت باشه.
اما خودم رو گول می زدم، چون می دونستم راحتی منوچهر تو این دنیا امکان نداره. راضی شدم به رفتنش، اما هنوز هم نمی فهمم چطور؟؟؟!!!
آخه نمی تونستم دوریش رو تحمل کنم، هنوز هم بعد از این همه سال نمی توانم!!!!!!!
این همه چیز توی این دنیا اختراع شده اما هیچ اکسیری برای دل تنگی نیست .
دل نوشت : چی کشیدن این همسران شهدا و چی میکشن این بچه های شهدا... خیلی جالبه که تا وقتی همسر ایشون دل نکندن ایشون شهید نشدن ...
پ . ن : چند شب پیش شبکه دو این مصاحبه رو پخش کرد ... خیلی خیلی قشنگ بود ...هم باهاش خندیدیم و هم گریه کردیم .... کتابش هم چاپ شده : شهید مدق به روایت همسر .... پرفروشترین اثر انتشارات روایت فتح شده .... کتاب رو باید بخونید تا بفهمید عشق یعنی چی ... برای دانلود کتاب کلیک کنید :
برای خوندن قسمتی از این خاطرات میتونید بر روی لینک های زیر کلیک کنید :
http://moflehon.blogfa.com