سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

شهید گمنام

دیشب وسط هیأت منو دزدیدن بردن پابوس دو شهید گمنام تازه تفحص شده و دوباره برگردوندن...

نصفه شب باشه و تو باشی و یه شهید که میتونه همه چی رو حل می‌کنه

دیشب حال و هوای خاصی بود تو اون هوای گرم و شرجی که فکر کنم از سر تا پا خیس شده بودم خیلی ازشون کمک خواستم...

یاد دل مادراشون میفتادم نمی‌تونستم بلند گریه نکنم...

انگار خیلی وقت بود که محتاج این لحظه بودم تا آروم بشم...

ممنونم که اجازه دادی بیام پابوست...

 



[ جمعه 97/6/23 ] [ 10:54 صبح ] [ شهیده ] نظر

بسم الله ،خوشبختی یعنی داشتن تو..!

دیشب میون گریه هام خیلی دلم هواتو کرده بود

هوای بودنت رو مولای خودم...

دیشب بهت میگفتم که چقدر خسته شدم دیگه بدون تو...

وقتی یاد غریبیت افتادم جیگرم آتیش گرفت...

 

گر بیایی دهمت جان و نیایی کُشدم غم

من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی...

 

به قول مداحی از بنی فاطمه...

من به نفس زدن توی روضه ها محتاجم...

 

سیاهه هایت، سیاهی گناهم را میبرد حسین...

 

+ فقط میتونم بگم ممنونم....

من خوشبختی رو میتونم خلاصه کنم 

داشتن تو!...

 

 

این شب ها خیلی برای هم دعا کنیم

یادتون نره برای کربلا رفتن همدیگه دعا کنیم...

کسی اگه مشتاق وصال باشه و معشوق اجازه ورود بهش نده خیلی میسوزه...

دعا کنید کسی تجربش نکنه...

 

 

من تمام عاشقانه هایم را

در تو خلاصه کرده ام

حسین...

 

 



[ پنج شنبه 97/6/22 ] [ 1:9 عصر ] [ شهیده ] نظر

خوشبختی یعنی تو زندگیت امام حسین داری...

با تو میشه دو عالمو  باهم داشت

دوست داشتم و دارم و خواهم داشت...

 

یا حسین...



[ چهارشنبه 97/6/21 ] [ 6:27 عصر ] [ شهیده ] نظر

الهی شکر

دیشب دور و ورای ساعت 1 شب که داشتیم شام می‌خوردیم سه تایی

وقتی داشتم به محمد جواد که وقت غذا خوردن پیداش میشه غذا میدادم بهش یاد دادم بگه الهی شکر

دیشب سه بار بخش بخش گفت الهی شکر

خیلی باحال می‌گفت 

انقد خوشحال شدممممم

ممنونم خداجونم ، ممنونم ارباب جونم

 

 



[ سه شنبه 97/6/20 ] [ 6:54 عصر ] [ شهیده ]

صرفا خاطره!

چند وقت پیش توی برنامه سمت خدا یه حدیث شنیدم

که وقتی یه جوون وقتش رو صرف عبادت خدا و خدا میشه

وقتی داره نماز میخونه خدا از خوشحالی تمام ملائکش رو صدا میزنه

و میگه بیاید بندمو ببینید

می‌تونست این وقتش رو صرف هوس هاش، صرف خیلی چیزا بکنه

ولی داره منو عبادت میکنه، داره بندگی می‌کنه...

 

امروز داشتم به داداشی غذا میدادم فکر کنم قبل از اذان بود، به ذهنم رسید به آبجی این جمله هارو بگم که تشویق بشه، لذت ببره از اینکه نماز میخونه و دویتاش نمی‌خونن..

به خودش افتخار کنه

وقتی بهش گفتم انقدر خوشحال شد که انگار روی آسمون بود

 

+ دیروز که داشتم با مامان بزرگ و دایی و زندایی حرف می‌زدیم مامان بزرگ منو برد به خیلی وقت پیش

وقتایی که چقدر تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم که مثل خودم باشه

کلا دوتا دختر توی خانواده بود که اونا هم اهل نماز و حجاب و اینا نبودن

یادمه که چه حرفایی می‌شنیدم بخاطر چادرم، بخاطر...

یادمه خیلی پیش تراز سن تکلیفم نماز و از تو مسجد یاد گرفتم، 

از بس میرفتم نماز و کامل یاد گرفتم با اینکه همیشه منو مینداختن صف آخر

یادم نیست شایدم شیطونی میکردم :)

اون شبم یادمه که مهمون داشتیم، من کلاس اول بودم همه رو ول کردم رفتم مسجد...

تنها میرفتم و خیلی کم پیش میومد دوستام اونجا ببینم

همدمی ، هم صحبتی نداشتم، حرفامو می‌نوشتم روی کاغذ و مینداختم توی رودخونه برسه دست امام زمان، الانم اجیم یه دفتر داره که هدیه گرفته از داییش که با امام زمان توی اون حرف بزنه

تنها کسی که همیشه باهام بود داییم بود، همیشه میترسیدم وقتی ازدواج کرد خانمش از هم جدامون می‌کنه

ولی اصلا اینجوری نشد، تازه خیلیم مارو بیشتر به هم نزدیک کرد، (ممنون زندایی جونم)

مامان بزرگ می‌گفت خیلی توی فکرت بودم که چجوری تحمل می‌کنی 

چجوری روت تاثیر نمی‌ذارن، چجوری عوض نمیشی

میگفتن همش برات دعا کردم، کلی چیز نذر کردم که همیشه عامل به قرآن باشی

سعی کردم خیلی تشویقت کنم ، هم خودم هم مامانت

همه چی رو اول ممنون خدا بعد مادرم و پدرم و  مامان بزرگم  و تشویقای پدر بزرگم که راهنماییم میکرد و دایی هام هستم...

یادمه انقد بچه ها باهام دوست بودن دبستان که بودیم همه ی کلاس مداحی رو که روی صف خونده بودم رو به عنوان سرود همگانی می‌خوندیم

یا گروه سرود شهادت حضرت زهرا ، که از زبون امام علی برای حضرت زهرا که  مداحی هم بود تشکیل داده بودیم وو با بچه ها کار میکردم انقد جدی بودم که مثل پادگان رفتار میکردم باهاشون :))))

قرار بود سورپرایز کنیم دبیر پرورشیمونو ، یبار داشتیم می‌خوندیم دیدم پشت سرم نشسته انقد گریه کرده که چشماش کاملا قرمز شده بود...

هنوزم با اون مداحی اشک میریزم

« ببین صدای گریه های من شده بلند از بذری»

یا پیرامیدی که یاد بچه های حلقه صالحین دادم

یا تنها کلاسی که برای نماز مثل یه گردان میرفتن نماز می‌خوندن کلاس ما بود

تنها راه حلم این بود که براشون خاطرات شهدا رو. میخوندم بین نمازا

یا توی درس کمکشون میکردم..

یادمه من که از خیاطی و بافتنی و اینا بدم میومد یکی یکی برام تکمیلش میکردن، من فقط نمرشو گرفتم به همین راحتی

ولی وقتی فکر میکنم تنها چیزی که باعث میشد جذب بشن یا نماز بخونن خدا بود

از خدا خیلی میخواستم کمک کنه جذب خودش بشن

اگه خدا نمی‌کرد به وسبله ی من تازه ایمانشون ضعیف میشد...

 

 

میخوام بگم که تنها چیزی که برای یه بچه ای که تازه به سن تکلیف رسیده خیلی مهمه، یه هم صحبتی، یه همدم میخواد

کسی که باشه و تشویقش کنه، کسی که بهش احکامو یاد بده، کسی که براشون توضیح بده دلیل حجاب و نماز و ...

کسی که به حرفاش گوش بده و درکش کنه

 

آبجی جون برات بهترینارو می‌خوام از خدا و امام حسین...

 

از امشب سرکار خادم الزهرا خانم پگاه , عکاس و فیلمبردار هیأت کار خودشو شروع میکنه

 

امام حسین بهم لیاقت بده بهم توفیق بده...

آرام جانم حسین..

 

 

 



[ دوشنبه 97/6/19 ] [ 3:22 عصر ] [ شهیده ] نظر

قدیمی ترین رفیقم حسین...

یه روز مونده به محرمت...

دارم لباس مشکیامو، چادرمو، چفیمو آماده میکنم...

شبای محرمت رو با هیچی عوض نمیکنم، اون صفای باطن، اون راحتی، اون سبکی، اون نشاط، اون آرومی قلب...

وقتی همیشه تو ، توی ذهنمی دیگه آرومم، بلند میگم خدایا ممنونتم به من حسین دادی...

فراموش نمیکنم از خیلی وقتا پیش ، از وقتی که چشمامو باز کردم اسمت روی زبونم بود، توی خونمون تا به حالا ذکر و یاد تو بوده...

تموم دلخوشی بچگیام این بود که میتونم داد بزنم و برات مداحی و روضه بخونم...

بتونم صدات بزنم،...

اگه الان عشقی از تو توی دلمه، لطف خودته...

میگن خدا مهر حسین و توی دل کسی میندازه که خیرشو بخواد...

میگن یکی از بزرگ ترین لذت هاست...

نمیدونم اونایی که مهر تو توی دلشون نیست چی دارن؟

از خیلی وقتا پیش خیلی هوامو داشتین...هیچوقت تنهام نگذاشتین...

سال اولی که اومدم حرم با پای پیاده، چند روز جلوتر اربعین بود..

ورودی بین الحرمین سرم پایین بود، وارد که شدم خود به خود رها شدم روی زمین‌، افتادم رو زمین ،سجده سرم روی سنگهای بین الحرمین...

از ته دل گریه میکردم و میون گریه ها میگفتم خدایا شکرت...

وقتی آروم شدم و بلند شدم دیدم کلی آدم پشت سرم سجده کردن و دارن گریه میکنن، خدا می‌دونه چه حالی شدم، رفتم توی حرمت که خودمو رها کنم تا منو بخری...

وقتی توی صف بودم و داشتم ذکر میگفتم ازت بلند .بلند شهید شدنمو میخواستم، شهید شدنم توی 18 سالگی...مثل مادرم حضرت زهرا...

ولی الان دارم 17 ساله میشم، من کجا و ؟....

مامان پیشم بود و نگران نبودم که بشنوه یا نه، که بعدها فهمیدم متوجه نشده هیچی...

زیارتمو که کردم رفتم یه گوشه نشستم و در و محکم گرفتم و داد میزدم اگه خوب نشدم دیگه نطلب...

قول میدم خوب بشم، نشدم دیگه نطلب... خودم داره بهت میگم

اینارو میگفتم و می‌باریدم...

سال بعدشم طلبیدی ولی بعدش دیگه نه...

نمی‌دونم چرا قول دادم و عهد بستم، منی که هیچوقت عهد نمی‌بندم که میترسم روزی بشکونمش...

شاید سهم من موندن و خون به دل شدنه، اشکال نداره امام حسینم...

ولی امروز بعداز نمازم خدارو قسم دادم به اهل بیت به امام حسین به امام زمان به امام رضا به مادرم به... که اگه امسال نطلبید اشکال نداره، ولی اجازه بده 12 شب هیأت و نوکریشو بکنم، ازش خواستم ...

فقط اینجوری هست که یکم آروم میگیرم...

عشق تو هست که تموم زندگیمه، دلخوشیمه...

پارسال که روز عاشورا از فکه برگشتم و خیلی خسته بودم گفتم دیگه نمیرم هیأت...ولی نمی‌دونم چی شد که رفتم

رفتم نشستم یه گوشه ، نگذاشتم هیچکی بفهمه من اومدم، که هیچکیم نفهمید، انگار داغ بودم، انگار تموم اون سختیای حضرت زینب و کربلا تو دلم افتاده بود و داشت آتیش می‌گرفت و یجوری باید خودمو آروم میگرفتم، می‌باریدم و ..

وقتی که خیلی اذیت میشم و دیگه صبرم تموم میشه میرم چفیه رو محکم بغل میکنم و نفس میکشم، عطر حرمت رو داره، ...

داره شبای محرم میاد شبایی که چادرمو میکشم روی سرم و از ته دل برات گریه میکنم...

ولی نگرانم اشک چشم بهم ندی، اونقدری که با این چشما گناه کردم...

امام حسینم دلم سیاه شده، باز منو بخر، به کربلا ببر...

نگرانم بمیرم و محرمت رو نبینم..

 

 

هرکی بهت رو میندازه خدا بهش نگا میندازه...

مجلس روضه آدم سازه اربابم...

 

امسال محرمم فرق میکنه، محرمی با عطر محمد جوادم، امیدم ، زندگیم...

داشتم آهنگ حامد زمانی رو گوش میدادم،...

 

 

به یاد تو هر دقیقم حسین

قدیمی ترین رفیقم حسین...

 

 

نوشته هام خیلی تکراری شده، شاید دیگه نباید بنویسم...

 

 

 

 



[ یکشنبه 97/6/18 ] [ 12:46 صبح ] [ شهیده ] نظر

مراقب باش!


حاج حسین یکتا:

 

بچه‌ها دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره؛ یه گناه ترک میشه، همه چی به پات ریخته میشه، یه جا حواست پرت میشه، صد سال راهت دور میشه!

 

 

+یاد حرف استاد فاطمی نیا افتادم:

 یه اخم به پدر و مادر می‌تونه ادمو صد سال عقب تر بندازه...



[ شنبه 97/6/17 ] [ 12:33 عصر ] [ شهیده ] نظر

عشق

[ یکشنبه 97/6/11 ] [ 10:27 عصر ] [ شهیده ] نظر

محبوبم، امام حسینم

این چند روزی که گذشت و به یاد شما گذشت...

یاد این چند روزی که با شما گذشت...

اتفاقات زیادی افتاد،جشن عبادت خواهری جون...

که حال نداشتم براش یه دلنوشته بنویسم...

بگذریم از اینا اقاجون، امام حسین، دیگه دوری و دلتنگی داره صبرمو لبریز می‌کنه..

زندگی تویی

عاشقی تویی

شاه کربلا یا حسین...

 

آنقدر دلتنگتم که خودت  میدونی، لازم نیست بگم...

 

حرف دلمو بخون از چشمای بارونیم، ...

کاش حال کسی را بفهمی که هیچکسی حالش را نمیفهمد...

کاش دستمو بگیری ، همون‌جوری که از بچگی دستمو گرفتی ...

می‌خوام دور بشم ، خیلی دور..

جوری که خودم باشم و خودت فقط...

امام حسینم خسته تراز کسی هستم که نخوای بطلبی بیام پابوست...

بدون انقد کم آوردم که توهم منو از خودت برونی هیچی دیگه واسم باقی نمی‌مونه...

کمکم کن این چند روزو بگذرونم ، خوب بگذرونم...

 

 

 

 

برای یه مدت مثلاً یکی دوماه خداحافظتون

منو از دعاهای خیرتون محروم نکنید ...

 

 

#گاهی باید خودت باشی و محبوب...



[ دوشنبه 97/6/5 ] [ 1:15 صبح ] [ شهیده ] نظر

هوای حسین، هوای حرم..

شدم مثل پارسال وقتی که ساعت 2 ظهر می‌رسیدم خونه

زود میومدم پای گاز و شروع میکردم به حلوا ( که مال من خیلی معروفه) و یا تدارکات روضه

هرجوری بود باید تا ساعت 5 همه چی حاضر باشه، زایرای امام حسین میومدن

و تا 10_11 شب نمیرفتن و من همش سرپا، تازه باید درسای فردامم می‌خوندم5 روز به همین روال می‌گذشت...

و خستگی ها خیلی خیلی شیرین بود، خیلی دوست داشتم زیاد خسته بشم

روز تولدم دقیقا یکی از همون روزا بود

روزی که رنگم مثل گچ بود و یه گوشه تو اتاقم خوابم برده بود

نای هیچی رو نداشتم، فقط دوست داشتم بخوابم

که پدر اومدن با اصرار منو بردن بیرون، رفتیم رستوران، رسیدیم اونجا من همش تار می‌دیدم :)

البته فردا شبش مامان برام کیک گرفتن و جلوی همه غافلگیرم کردن

هنوزم نگاه به عکسام میکنم خندم میگیره ، انقدری که رنگم پریده

امروز باز همون حالی شدم

جشن عبادت خواهریه و در حال درست کردن ژله ها و ... بودیم

هوای اون روزا رو کردم،

روزایی که برای اربابم با خستگی میومدم خونه و از خستگی کیف میکردم

تورو به مادرت حضرت زهرا آقاجون بذار امسالم 10 شب هیأتو نوکریتو کنم

مثل این دوسال که خودت خواستی و شد...

 

امشب دلم خیلی برات تنگه

خیلی خیلی...

هوای حسین

هوای حرم

هوای شب جمعه زد به سرم

نفس نکشم ، نفس نزنم بدون تو یا سیدالشهدا...

بده صدقه به راه خدا، بده شب جمعه تو کرب و بلا

 

 

+ خودمونیما بعضی مداحیا و مناجاتو تا عمق وجود ادمو میسوزونه...

وجودم داره میسوزه از دوریت 

یه کاری کن...



[ پنج شنبه 97/6/1 ] [ 10:41 عصر ] [ شهیده ] نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>