چند وقت پیش توی برنامه سمت خدا یه حدیث شنیدم
که وقتی یه جوون وقتش رو صرف عبادت خدا و خدا میشه
وقتی داره نماز میخونه خدا از خوشحالی تمام ملائکش رو صدا میزنه
و میگه بیاید بندمو ببینید
میتونست این وقتش رو صرف هوس هاش، صرف خیلی چیزا بکنه
ولی داره منو عبادت میکنه، داره بندگی میکنه...
امروز داشتم به داداشی غذا میدادم فکر کنم قبل از اذان بود، به ذهنم رسید به آبجی این جمله هارو بگم که تشویق بشه، لذت ببره از اینکه نماز میخونه و دویتاش نمیخونن..
به خودش افتخار کنه
وقتی بهش گفتم انقدر خوشحال شد که انگار روی آسمون بود
+ دیروز که داشتم با مامان بزرگ و دایی و زندایی حرف میزدیم مامان بزرگ منو برد به خیلی وقت پیش
وقتایی که چقدر تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم که مثل خودم باشه
کلا دوتا دختر توی خانواده بود که اونا هم اهل نماز و حجاب و اینا نبودن
یادمه که چه حرفایی میشنیدم بخاطر چادرم، بخاطر...
یادمه خیلی پیش تراز سن تکلیفم نماز و از تو مسجد یاد گرفتم،
از بس میرفتم نماز و کامل یاد گرفتم با اینکه همیشه منو مینداختن صف آخر
یادم نیست شایدم شیطونی میکردم :)
اون شبم یادمه که مهمون داشتیم، من کلاس اول بودم همه رو ول کردم رفتم مسجد...
تنها میرفتم و خیلی کم پیش میومد دوستام اونجا ببینم
همدمی ، هم صحبتی نداشتم، حرفامو مینوشتم روی کاغذ و مینداختم توی رودخونه برسه دست امام زمان، الانم اجیم یه دفتر داره که هدیه گرفته از داییش که با امام زمان توی اون حرف بزنه
تنها کسی که همیشه باهام بود داییم بود، همیشه میترسیدم وقتی ازدواج کرد خانمش از هم جدامون میکنه
ولی اصلا اینجوری نشد، تازه خیلیم مارو بیشتر به هم نزدیک کرد، (ممنون زندایی جونم)
مامان بزرگ میگفت خیلی توی فکرت بودم که چجوری تحمل میکنی
چجوری روت تاثیر نمیذارن، چجوری عوض نمیشی
میگفتن همش برات دعا کردم، کلی چیز نذر کردم که همیشه عامل به قرآن باشی
سعی کردم خیلی تشویقت کنم ، هم خودم هم مامانت
همه چی رو اول ممنون خدا بعد مادرم و پدرم و مامان بزرگم و تشویقای پدر بزرگم که راهنماییم میکرد و دایی هام هستم...
یادمه انقد بچه ها باهام دوست بودن دبستان که بودیم همه ی کلاس مداحی رو که روی صف خونده بودم رو به عنوان سرود همگانی میخوندیم
یا گروه سرود شهادت حضرت زهرا ، که از زبون امام علی برای حضرت زهرا که مداحی هم بود تشکیل داده بودیم وو با بچه ها کار میکردم انقد جدی بودم که مثل پادگان رفتار میکردم باهاشون :))))
قرار بود سورپرایز کنیم دبیر پرورشیمونو ، یبار داشتیم میخوندیم دیدم پشت سرم نشسته انقد گریه کرده که چشماش کاملا قرمز شده بود...
هنوزم با اون مداحی اشک میریزم
« ببین صدای گریه های من شده بلند از بذری»
یا پیرامیدی که یاد بچه های حلقه صالحین دادم
یا تنها کلاسی که برای نماز مثل یه گردان میرفتن نماز میخوندن کلاس ما بود
تنها راه حلم این بود که براشون خاطرات شهدا رو. میخوندم بین نمازا
یا توی درس کمکشون میکردم..
یادمه من که از خیاطی و بافتنی و اینا بدم میومد یکی یکی برام تکمیلش میکردن، من فقط نمرشو گرفتم به همین راحتی
ولی وقتی فکر میکنم تنها چیزی که باعث میشد جذب بشن یا نماز بخونن خدا بود
از خدا خیلی میخواستم کمک کنه جذب خودش بشن
اگه خدا نمیکرد به وسبله ی من تازه ایمانشون ضعیف میشد...
میخوام بگم که تنها چیزی که برای یه بچه ای که تازه به سن تکلیف رسیده خیلی مهمه، یه هم صحبتی، یه همدم میخواد
کسی که باشه و تشویقش کنه، کسی که بهش احکامو یاد بده، کسی که براشون توضیح بده دلیل حجاب و نماز و ...
کسی که به حرفاش گوش بده و درکش کنه
آبجی جون برات بهترینارو میخوام از خدا و امام حسین...
از امشب سرکار خادم الزهرا خانم پگاه , عکاس و فیلمبردار هیأت کار خودشو شروع میکنه
امام حسین بهم لیاقت بده بهم توفیق بده...
آرام جانم حسین..