آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟
دیشب که قبل از خواب باخوردن اب قبل خواب قلبم گرفت و حالم بد شد
و مرگو به چشمم دیدن
که زندگی به یک چشم هم زدنی تموم میشه و چقدر بی ارزشه...
این روزا دلم پره، انقدر پر که تا تقی به توقی میخوره اشکام اصلا اجازه ی فکر کردن هم نمیدن..
خداجونم میشه هوامو داشته باشی؟
تو که قدرت طلق جهانی
تا تو نخوای حتی من نمیتونم نفس بکشم
هر روز برای داشته هام دارم شکرت رو میکنم و شرمندم از اینکه بنده ی خوبی نمیتونم برات باشم
نه فقط برای اینکه مخلوق خوبی هستی
برای اینکه انقد دوست دارم، انقدر ته دلم قرصه به بودنت به حضورت
که میدونم هر اتفاقی بیفته
هر چیزی بشه
حتما تو خیر دیدی برام...
ولی امشب دلمگرفته، دلم برای اینده گرفته
برای روزای سختی که میاد
برای روزایی که دیگه توانی ندارم
و شاید مریضم...
برای روزایی ک هیچ امیدی ندارم و هیچی نمیتونه سرپام کنه
و شاید همین نزدیکی باشه
اخه از زندگی کی خبر داره؟
شاید باورت نشه ولی دارم برای اینده گریه میکنم
که هرچقدر شیرین باشه غم اجازه نمیده شیرینیشو حس کنی
تمام لحظات شاد هم توام با غمه...
چه قشنگ گفتی
مارو با غم به این دنیا اوردی
و با غمم از این دنیا میریم...
ولی کاش اون دنیا بعد از اون همه عذاب که میکشیم
شادی واقعی رو به ما بچشونی
که چقدر دلم میخواد بدونم چجوریه...
خداجونم به داد دلم برس..
خداروشکر بابت داشتن پدر و مادر که تو این دنیا باعث دلخوشی و انگیزه ی ادامه دادنم هستن
الحمدلله، خدایا سایشون همیشه بالای سرم باشه...
پ ن : به وقت انتظار بعد از سه هفته تنهایی
3 خرداد 1403
امام رضای خوبم، پشت و پناهم از بچگی...
تو این عید به من یه کربلا بده
یه کنج از حرم بهم جا بده،
هوای حرم هوای بهشت
ببر کربلا بجای بهشت...
خودت یکاری کن برام من کم اوردم...
من اربعین جانمونم اقا...
و همزمان از اون همه اذیتی دیشب
دوتا امتحان رو خداروشکر پشت سر گذاشتم
ودبه سختی خودمو رسوندم داروخونه که درحالی که طرف راست سرم سنگین شده
و تعادل ندارم توی راه رفتن
اسنپ گرفتم و خودمو رسوندم خونه و بخوابم
هرچی بیشتر میگذره، بیشتر به من اینو میفهمونی که من هیچی نیستم
و تو یه ثانیه میتونم این دنیارو ترک کنم و بیام پیش تو
مراقبم باش خدا جونم
وقتی بیدار شدم و ساعتو خاموش کردم باز خوابیدم
انگار یادم رفته بود انقدر بدنم ضعیف هست که داشت با یه سرفه ساده ولی ممتد
جونم در میومد! و کلی بالا اوردم
انگار یادم رفته بود حتی بدنم طاقت چندساعت سرفه پشت همو نداره
و یا اصلا رنگ صبح و میبینه با اون پریشونی و آشفتگی توی تنهایی
که از 3 تا6 هر 30 دقیقه بیدار شدم!
خدایا من نمیدونم به چی خودم مغرور شدم،
به جسم ناتوانم، به یه نفسم که اگ نباشه منم نیستم
خدایا شرمندم، منو ببخش
و کمک کن بنده ی لایقی برات باشم...
پ ن: از طرف یه بنده ای که زیادی کارای دنیوی رو جدی گرفته و حتی از چند لحظه ی بعد خودشم خبر نداره!