دلشوره...
ومن پگاه
مینویسم از سومین شبی که بی خوابی زده به سرم و دلشوره دارم
مینویسم از دوازدهمین روز سختی که گذروندم
مینویسم از روزهای متمادی رو که توش میشه روزنه ای از نور رو حس کرد و دید
ولی فقط حس کرد،
مینویسم از روزایی که منتظر گذروندنشم ولی روزای سخت تری در پیش دارم
مینویسم از ته دلی که داره قطره قطره خون ازش میچکه و دم نمیزنه و میتپه و میتپه...
و من سومین شبیه که کابوس میبینم...
مریض حالی ام خوش نیست
نه خواب راحتی دارم .نه مایلم به بیداری...
خیال بافیت بد نیست
خیال کن که خواهی رفت
همین که رفتی و مردم
تلاش کن که برگردی
و در کمال خونسری مرا به خاک بسپاری
زیاد یاوه میگویم،
گره بزن زبانم را
زیاد از تو مینوشم
بگیر استکانم را
بگیر هرچه را دارم...
ببخش هرچه را داری...
چقدر قشنگ خوندی چاوشی، من سه شبه دارم با اهنگت اشک میریزم و هق هق میکنم
میگذره این روزای سختم.با تمام وجودم سعی میکنم ناشکریتو نکنم آخدا...
گله نکنم و بگم راضیا برضاک...
پ ن: اردوی کویر