مبارزه(2)
دوست دارم توی یه کافه ای باشم که هیچکس آن حوالی نباشد...
زمستون باشد و یک قهوه ی داغ روی میز جلوی پایم و یه شهر چراغونی روبروی چشمانم...
نم نم بارونی که آن فضارا دلنشین تر میکند...
یه موزیک ارام...
آرام آرام نا آرامی هایم را همان حوالی بگذارم و برگردم...
حس فراموشی، حس کسی که اخرین بار است دیگر آن فکر ها، آن خیال های بیهوده از ذهنش عبور میکند...
آرام آرام ذهن پر از تلاطم،پر از خاطرات بیهوده را به فراموشی بسپارم...
حالم خوب شود دستانم را با قهوه گرم کنم و چادرم را درست کنم و بلند شوم...
هرچه فکر کنم چیزی به خاطر نیاورم...
توی آن نمنم باران تا خانه قدم بزنم و قدم بزنم...
صبح بشود و من چیزی به خاطر نیاورم جز خاطرات خوب با انسان های خوب ...
من باشم و یک انسان جدیدی که هیچکس نمیشناسد...
....امشب اینجوری دلم خواست
میدونمقراره شبای بارونی و زمستونی رو بشینم توی حیاط کتابخونه و فقط اژ اونجا نگاه کنم
یا فقط صداشو بشنوم...