این قسمت، ادامه...
مبارز(1)
دیشب به هر سختی بود برناممو تقریبا تموم کردم
گفتم دیگه امشب زود برم خونه،ولی قرار بود برامون مهمون بیاد
بدم نیومد گفتم خوبه ببینم کسیو حال و هوام عوض بشه،بگذریم
دیگه دیر وقت شده بود ورفته بودن، خسته بودم و خوابم میومد
ولی میگشتم توی نت ، میگشتم ومیگشتم ...
یکی لایو گذاشته بود دور دور ، یکی دلش گرفته بود استوری گذاشته بود،یکی اونقدر خوشحال بود که خوابش نمیبرد...
ساعت از2 گذشته بود، داشتم فکر میکردم
بهدچند سال بعد خودم!
به اینکه اگه حسرت چیزیو بخورم چی، اگه حسرت همین لحظه هاروبخورمچی...
هرجوری بود خودمو اروم کردم خوابیدم...
اونقدر بد خوابیدم که تا صب خواب بد میدیدم...
میدونی صبحم ساعت8 با یه تلفن بیدار شدم...
خوابم میومد برخلاف روزای دیگه نمیتونستم از زیر پتو بیام بیرون...
هرجوری بود اومدم کتابخونه...
ولی امروز روز عجیبیه، حتی حوصله ی میزی که جلومه، حتی حوصله خودکارمو، حوصله هیچیو ندارم...
دوست دارم بی مقدمه بشینم گریه کنم، اونقدر گریه کنم که باز قوی بشم...
قوی بشم به خودم بگم گاهی لازمه برای بدست اوردن چیزای بهتر از یه سری چیزای خوب گذشت...
به خودمبگم، مرد واقعی اونیه که بخاطر خدا از همه چیش میگذره...
میدونی عمق وجودم دارم گریه میکنم ولی میخندم ، میخندم چون باید ادامه بدم قوی تر از قبل
گاهی محکوم به ادامه ایم، نه فقط ادامه، ادامه ای که فقط بخاطر عشق به محبوبت باشه...
همه ی اینارو نوشتم که بگم ادم تازه وقتی خودشو نشون میده که خسته بشه...
دو نوع خستگی داریم...
خستگی که باعث بشه جا بزنی
و خستگی که باعث بشه قوی تر ادامه بدی...
من دومیشو انتخاب کردم چون میدونم معشوقی که اینجوری برام صلاح دونسته، حتما هوامو داره.
حتی اگه نداشته باشه همین که بدونم این سختیا از طرف اونه خودش خوشحالم میکنه...
جوری زندگی کن که چند صباح دیگه حسرتشو نخوری
جوری زندگی کن که پیش خودت بعد ها سرشکسته نباشی
جوری زندگی کن که وقتی محبوبت نگاه به زندگیت میکنه خوشحال بشه...
جوووری زندگی کن که وقتی شب میری توی رخت خواب که بخوابی از تلاش خودت توی روز راضی باشی...
الهی و ربی من لی غیرک...
نوشتم که خالی بشم بتونم درس بخونم
مرسی که هستین!...