عایا؟
امروز تو مدرسه بعداز کلی حرص خوردن سر زنگ تاریخ
که انقد از خوبیای رضا شاه گفت که نزدیک بود خفه بشه
بعدشم یکی دوتا از بدی هاش گفت که در آخرم ردشون کرد
علنا چیزی نمیگفت همه چی غیر مستقیم بود اونم بخاطر این بود که دفعه پیش اعتراض کرده بودیم
کم مونده بود بگه رحمت الله یا بیفته به پاش
ولی دفعه ی بعد مجبورش میکنم مثل دفعه قبل ازم عذرخواهی کنه
خلاصه نه من اون پگاه قبال هستم که تا جون دارم بحث کنم و آخر شکستشون بدم
نه میدارم همینجوری پیش بره
2:30 که رسیدم و رفتم کتابخونه انقد خوایم میومد که 6 صفحه رو یه ساعت طول کشید تا خوندم بعد از خدا خواستم انرژی بده
چند لحظه بعد یه خانم مسن اومد که مدام سرش میفتاد
نمیدونید چقدر خنده دار بود تا چشماش باز میشد یه کلمه میخوند و سرش مییفتاد
تازه 10 تا کتاب آورده بود نمیدونم میخواست همه رو بخونع؟
نتونست قهقهه نزنم انقد خندیدم که باز انرژی برگشت
خلاصه یه ساعت اینجوری گذشت
و من با اون خستگی اومدم خونه و شروع کردم به بچه داری
از غذا دادن گرفته تا حموم بردنش
هنوزم البته مشغولم
خوب تر از من دیدی عایا؟
تازه باید دو ساعت دیگه هم بخونم
بعد مستقیم لالااااا