وصال یار...
بسم رب شهدا و الصدیقین
چشمانم را میبندم..
به فکر فرو میروم...
به روز های قشنگی که میآید...
که قرار است به زودی زود اتفاق بیوفتد...
به خدا اعتماد داشته باش!
بدان هرچه تا حال آژمایشت کرده خیرت را میخواسته!
میخواهد رشدت دهد...
همه ی این ها بازی بود تا به او برسی!
حال بیاندیش که به وصالش رسیده ای؟
همیشه با این جمله خود را آرام کن...
خدایا چون تو میبینی من تحمل میکنم
دنیا میگذره....
مهم اینه که به وصالش رسیدی یا نه
حالا شهادت میتونه وسیله ای برای رسیدن باشه...
هروقت به آینده فکر میکنم میگویم همانی میشود که میخواهم؟
چشمانم را میبندم با اشک و آه و لبخند این جمله را دوباره تکرار میکنم
ای بهترینم هرچه تو میخواهی!
میسازم و میسوزم...
چون غم از دلدار است و دوا هم...
میدانم که میبینی...
گاه با خود میگویم آیا من توان تحمل این امتحان و غم را دارم؟
دوباره با لبخند سوزناکی پاسخم را میدهم...
آری اگر هدف رسیدن باشد...
آنقدر زندگی سخت میشود که اشک هم تسکین درد ها نیست
آنگاه ممکن است به سوی گناه بروی!
ولی صبر کن بگو معشوقم ناراحت میشود..
با این کار ممکن است تاخیر در رسیدن ایجاد شود...
امیدی ته دلم هست که میگویند که همه چی درست میشود...
درست همانی میشود که تو میخواهی!
با امید زندگی را سپری کن و بدان همه چی درست میشود...