سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

با تو عشق میکنیم اقا...

 

 

ازفکرگناه پاک بودن عشق است


ازهجرتوسینه چاک بودن عشق است

 

آن لحظه که راه می روی آقاجان


زیرقدم تو خاک بودن عشق است

شعر از سید مجتبی شجاع




[ جمعه 93/9/7 ] [ 8:36 صبح ] [ شهیده ] نظر

گله هارا بگذار...

گله هارا بگذار*

ناله هارا بس کن....

روزگار گوش ندارد که تو هی شکوه کنی....

زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگ تورا....

فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود....

تا بجنبیم تمام است تمام ....

مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت....

یاهمین سال جدید ....

باز کم مانده به عید ....

این شتاب عمراست...

 

منو و تو باورمان نیست که نیست...



[ پنج شنبه 93/9/6 ] [ 10:56 صبح ] [ شهیده ] نظر

امان از دل زینب...

بنام خالق هستی


وقتی سیلی خوردی بگو یازهرا..

وقتی دستاتو بستند بگو یاعلی..

وقتی بی یاور شدی بگو یاحسن..

وقتی تشنه شدی بگو یا حسین..

وقتی شرمنده شدی بگو یا عباس...

اما اگر تشنه شدی ...بی یاور شدی...دستاتو بستند....سیلی خوردی...شرمنده شدی...

بگو امان از دل زینب

 

 

 

 

 

 




[ چهارشنبه 93/9/5 ] [ 6:26 عصر ] [ شهیده ] نظر

شهید منوچهر مدق از زبان همسرش

اون موقع با بچه ها اعلامیه پخش میکردیم ... یه بار تو تظاهرات مامورا منو زدن ...

چادر و روسریم رو از سرم کشیدن ... یه آقای موتور سوار نجاتم داد ... بهم گفت اعلامیه پخش میکنی ؟ گفتم آره ...

گفت : وقتی حرف های امام روی خودت اثر نذاشته چرا اینکار رو میکنی ؟ این وضعه اومدی تظاهرات ؟

ناراحت شدم گفتم : زود قضاوت نکن ... من چادر و روسری داشتم از سرم کشیدن ... رفت چادرم رو برام آورد ...

بعد ها گفت:رفتم اونجا و یه درسی بهشون دادم که یادشون بمونه دیگه نمی شه چادر از سر زن مسلمون کشید.)

چادر رو که آورد کشش کنده شده بود . من هم که از اول تو خانواده مذهبی نبودم اصلاً بلد نبودم چادر بدون کش و روسری سرم کنم.

چادر رو عین کلفت ها پیچیدم دور گردنم و چون یک لنگه کفشم هم تو درگیری در اومده بود، آن یکی لنگش رو دستم گرفتم و پابرهنه راه افتادم برم خونمون!

منوچهر(آن مرد که بعد ها فهمیدم منوچهر است) گفت:خانوم کوچولو شما برید دنبال خاله بازیتون بهتره، انقلاب رو بسپرید دست ما...!

 

 دانشکده پلیس رو که گرفتند با بچه ها چند تا اسلحه برداشتیم ... من چند تا ژسه و کلاش برداشتم ...

یه قطار فشنگ هم بستم دور خودم ... چادرم انداختم روش ...

وقتی رسیدیم به نیروها من رفتم سمت یه آقایی که چفیه بسته بود دور صورتش ...

ادامه مطلب...

[ سه شنبه 93/9/4 ] [ 8:27 عصر ] [ شهیده ] نظر

طراوت جانم....

 

تـآبستان رفت

پـآییز رفت

زمستـآن همـ دارد مے رود

بهار نــزدیکــ است

چـہ زیباست طـراوت و تازگـے طبیعت

و چـہ زیبــاتر است

بــدانـے

 این حجــاب است

کـہ طـراوت مـے دهد(1)

جــانت را

خواهــرمـ...

 

 



[ سه شنبه 93/9/4 ] [ 6:54 عصر ] [ شهیده ] نظر

ازادم

 

 

همیشه در گوش چادرم این مصرع را زمزمه می کنم

من از آن روز که در بند تو ام آزادم

 

 

chadoriha



[ سه شنبه 93/9/4 ] [ 5:38 عصر ] [ شهیده ] نظر

خداحافظی با محرم امسال

گل تقدیم شماخداحافظی با محرم امسالگل تقدیم شما

 

ای داغدار اصلی این روضه ها بیا

صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا

 

تنها  امید خلق جهان یابن فاطمه

ای منتهای اولیاء بیا

 

بالا گرفته ایم برایت دودست را

ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا

 

فهمیده ایم با تمام دنیا غریبه ای

دیگر به جان مادرت ای اشنا بیا

 

از هیچکس به جز تو نداریم انتظار

بر دست های توست فقط چشم ما بیا

 

هفته به هفته میگذرد با خیال تو

پس لا اقل به حرمت خون خدا بیا

 

بیش از هزار سال تو خون گریه کرده ای

ای خون جگر ز قامت زینب بیا

 

عرض ارادت ما را قبول کن

امسال هم محرم مارا قبول کن

 

 

التماس دعا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

انتظار :عمل

 




[ دوشنبه 93/9/3 ] [ 1:36 عصر ] [ شهیده ] نظر

همراه همیشگی من......

 

گاهـــی

کسی همراهیـَت نمی کند

کسی تو را نمی فهمد

کسی هم قدمـت نمی شود

خستـه می شوی از همه چیـز

می خواهی از ایـن دنیــا پیــاده شوی

سخـت است...

و مـــن این روز ها

هم چنــان قدم می زنم

با همــآن همـراه همیشگی

«حریم مشکی من»

چــادرمـــ!




[ یکشنبه 93/9/2 ] [ 7:39 عصر ] [ شهیده ] نظر

شرم میکنم.

 

حسین پناهی.:

شرم میکنم با ترازوی کودک گرسنه کنار خیابان سیری ام را وزن کنم .

ای کاش یک ماه نیز موظف بودیم از اذان صبح تا غروب افتاب فقرا را سیر کنیم

نه اینکه گرسنگی و تشنگی کشیده تا فقط رنج ان هارا درک نماییم

اری هزاران بار افسوس که دیریست وا مانده ایم در ظاهر دین دهانمان پر شده است

از غلظت تلفظ حرف  (- ض - ) در کلمه " ولا الضالین "

ولی غافل از ان که خود عمریست در گمراهی به سر میبریم.

 

.... به راستی ما به کجا می رویم ......

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

التماس دعا.



[ یکشنبه 93/9/2 ] [ 2:22 عصر ] [ شهیده ] نظر

زندانی*زندان خدا

1342009346416688_large

 

 

 

چادرم را می بویم

ریه هایم سرشار از عطر یاس می شوند

بوی عشق می آید

آری….درست است…

یادی از عاشق خدا شده است…یادی از حضرت مادر

در برابر وزش های باد…سفت تر می چسبم تاج بندگیم را….

خدایا!..

از وقتی در بند تو ام ، آزادم…

آزاد نه!…آزاده ام

حجاب زندانی ست که مرا آزاد ساخته است..

آزاد از بند نگاه هایی که خلقتم را به سخره می گیرند …

حفاظی به دور خود کشیده ام…

سرشار از خدا….

من…

آزادی از بند بندگان هوس را

با زندانی شدن در رضایت خدا  به دست آورده ام

حفاظی به دور خود کشیده ام…

دژی با دیوارهایی بلند

دیوارهایی که “حریم” مشخص می کنند برای نگاه های تو…



[ شنبه 93/9/1 ] [ 2:22 عصر ] [ شهیده ] نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>