سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

مـــادرجــان

مـــادر جـان از ایـن روز هــا خـــــسته ام......

خیــلی خســـــته...

 

فاطمی

 



[ سه شنبه 93/12/12 ] [ 3:46 عصر ] [ شهیده ] نظر

مــادر....ایــــــن روز هـــــا دیدنتـــان کیمیا شــده..

 

 

این روزها که دیدنتان کیمیا شده

این خانه بی نگاه تو دارالعزا شده

باور نمی کنم چقدر آب رفته ای

حتی برای ناله لبت بی صدا شده

یادش بخیر حرف عروسی دخترت

حالا ببین چگونه عزا دار ما شده

من میخ بر دلم نه به تابوت می زدم

هرچند خنده ای به لبت آشنا شده

شرمنده ام که بودم و پای غریبه ها

با شعله های سرخ به این خانه وا شده

شرمنده ام که بودم و نا محرمان شهر

آنگونه در زدند که دیدم جدا شده

فهمیده ام چه بر سرت آن روز آمده

از وضع چادری که پُر از ردِّ پا شده

وقت نفس کشیدن تو این صدای چیست

این استخوان سینه چرا جابجا شده

پیراهن حسین مرا دوختی ولی

از صبح حرف روی لبت بوریا شده

با زینبم بگو سه کفن مانده پیش ما

با زینبم بگو که به غم مبتلا شده

با او بگو که بوسه زند بر گلوی خشک

بر حنجری که محمل سر نیزه ها شده

با او بگو که بوسه زند جای مادرش

بر پیکری که خرد شده آسیا شده

(حسن لطفی)



[ دوشنبه 93/12/11 ] [ 7:24 عصر ] [ شهیده ] نظر

پست ثابت

 

...


نوروز اگر وقت دیدار است مردم

امسال بر داغی گرفتار است هنوز

حرمت نگه دارید پای سفره عید

چون مهدی زهرا عزادار است هنوز...

 



[ جمعه 93/12/8 ] [ 5:31 عصر ] [ شهیده ] نظر

میوه دل فاطمه سلام (دستنوته).

میوه دل فاطمه سلام

بازهم به خودم جسارت دادم تا برایتان درد دل کنم

آقا پس کی قراراست بیایید؟

کی قراراست صدای اناالمهدی تان را بشنویم؟کی قرار است روی ماهتان را ببینیم؟

آقا تورا به جان مادرتان خسته شده ایم

خسته شدیم بس که به شما بی احترامی میکنند

روی دل شکسته تان پا میگذارند

آقا خسته شدیم از گریه هایی که تمامی ندارد

خسته شده ایم که کسی حرف دل شمارا نمیفهمد

میوه دل فاطمه بهتر است بگویم از خودم خسته ام

از کارهایم،از حرف هایم،از کوتاهی هایم،از نفسم،از توبه های شکسته شده ام...

ادامه مطلب...

[ جمعه 93/12/8 ] [ 3:26 عصر ] [ شهیده ] نظر

آقـــــــــا بیا...

 

...

 

شاید برای آمدنت دیر کرده‌ای

وقتی نگاه آینه را پیر کرده‌ای

دیری است آسمان مرا شب گرفته است

خورشید من، برای چه تأخیر کرده‌ای؟

 

 

 




[ جمعه 93/12/8 ] [ 9:34 صبح ] [ شهیده ] نظر

فقط چند قدم تا نیلــــی شدن....

 

..

 

فقط چند قدم از کــــوچه تا روضه باقی مانده بود.

 

فقط چند قدم تا نیلــــی شدن روی هستی باقی مانده بود.

 

فقط چند قدم تا شکســــته شدن ،پر پرواز کبوتر ها باقی مانده بود.

 

فقط چند قدم تا روانه شدنش  در میان آتــــش و دود ، باقی مانده بود.

 

ای کاش نمی رفت مــــادر...می دانم که می دانست ، قرار است طعمه ی ندانستن ها شود.اما رفت....

فقط چند قدم از کوچــــه تا روضه باقی مانده بود.

 
[ پنج شنبه 93/12/7 ] [ 8:33 عصر ] [ شهیده ] نظر

بزرگی و سادگی

 

 

بزرگی و سادگی

مادرم(همسر شهید)نقل می کرد پس از ازدواج متوجه شدم او جز یک

 قبا و دشداشه زیرین آن ، لباس دیگری نداردو لذا پرسیدم:

پس لباس های دیگرتان کجاست؟

در این حال،مادر ایشان خندید و خطاب به سید گفت:

به تو نگفتم همسرت از کمی لباس هایت تعجب خواهد کرد؟

او در نهایت زهد زندگی میکرد و می گفت:

باید طرز زندگی و معیشت مرجع مانند یکی از طلاب حوزه باشد.

پس از مرجع شدن و تقلید بسیاری از مردم از او،هیچ چیز نخرید و چیزی اضافه نکرد

و وضع داخل خانه اش به همان شکل سابق باقی ماند.

شهید آیت الله سید محمد باقر صدر

 



[ پنج شنبه 93/12/7 ] [ 4:11 عصر ] [ شهیده ] نظر

ماندگــــاری

 

 

ماندگاری

با اتوبوس میرفتیم مشهد.راننده نوار موسیقی گذاشته بود، پدرم از جایش بلند شد،

رفت پیش راننده و خیلی آرام و محترمانه خواست که خاموش کند.

راننده توجهی نکرد و بی ادبی هم کرد.

هنگام ظهر،اتوبوس برای ناهار در جایی نگه داشت، همراهمان ناهار داشتیم.

پدرم رفت و با اصرار،راننده را آورد باهم غذا خوردیم.

ادب و متانت پدرم و احترامی که به وی گذاشته بود چنان اورا تحت تاثیر قرار داد

که از بابت کارش پشت سرهم عذرخواهی میکرد.

بعد ها هم ارتباطش با پدرم برقرار ماند و پدرم کمک زیادی به اوکرد.

شهید حجت الاسلام فضل الله مهدیزاده محلاتی

 



[ پنج شنبه 93/12/7 ] [ 4:1 عصر ] [ شهیده ] نظر

خجالت نکش داد بزن!

 

..


خجالت نکش داد بزن !

میگفت :بچه مسلمان باید محکم باشد.

ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هرکجا بودند باید اذان بگویند.

یک روز رو به من کرد و گفت:شما اذان میگویید؟

گفتم : نه آقا خجالت میکشم.

ایشان گفت: یک سوال از شما دارم،شما چه میفروشید؟

گفتم: خیار و بادمجون،کدو و.... آقا پرسید: آیا داد هم میزنی؟

گفتم: بله آقا.گفت: میشود یکی از آن فریادهارا هم اینجا بزنی؟

گفتم: نه آقا،خجالت میکشم.آخر آقا من که جنس ندارم.

حالا اگر سرکار بودم و مثلا خیار داشتم میگفتم خیار یه قرون.اما اینجا که چیزی ندارم.

گفت: آهان بگو من دین ندارم!

یک جوان با این هیئت و توانایی و قدرت ،خجالت میشکد فریاد بزند

الله اکبر ، اشهد ان لا اله الا الله، من شهادت میدهم که خدا از همه بالاتر است!

خجالت میکشی این را هم بگویی؟

آن وقت خجالت نمیکشی با این همه عظمت ، داد میزنی خیار یه قرون؟

شهید حجت الاسلام سید مجتبی نواب صفوی 



[ پنج شنبه 93/12/7 ] [ 3:50 عصر ] [ شهیده ] نظر

وای...

وای مــــــــــــادرم...

 



[ چهارشنبه 93/12/6 ] [ 7:28 عصر ] [ شهیده ] نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>