سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

یهویی نوشت

امروز کتاب کف خیابون رو الحمدلله تونستم توی مدرسه تموم کنم

با توجه به اون حجمش که زیاد بود

یه بنده خدایی هست هرروز روی مخشم

اساسا روی مخ همه هستم با تحلیلام و کتابام و حرفام

ولی روی مخ ایشون بیشتر از همه

چون خودش میخواد و همش باهام حرف میزنم ، غصشو میخورم (لبخند)

از شیش صبح که با جناب سرویس میاد دنبالم میرسم و خلاصه هنوز هوا بسیار تاریک است و بنده باید نصف شبم رو اونجا بگذرونم (:

بذار از این نیست که خیلی سردت باشه و شوفاژ خاموش باشه و لباس گرمم یادت رفته باشه بپوشی!

خلاصه تموم شد غرض از این همه حرف این بود که

اون بنده خدا معتقده که نباید فکرش و مشغول کنه ، فقط باید درس بخونه و درس و درس...

و من همش داشتم عین یه .... روی مخش راه میرفتم

یه کلمه می‌خوندم براش تعریف میکردم 

باورتون نمیشه شاید قریب به 4_5 ساعت اینجوری می‌گذشت

روش نبود بهم بگه بسه و از جایی که منو نمی‌شناخت همش ادامه میدادم و از نظر خودم بهش اطلاعات میدم و خوشحال بودم که بهش یه چیزایی گفتم و یه چیزی یاد بگیریم

هی میگفت نمیخوام فکرم مشغول بشه و من ثانیه به ثانیه مشغول ترش میکردم

بهش میگفتم کی گفته فقط باید درس باشه؟

در کنار درس خیلی کارای دیگه باید انجام بدیم می‌گفت قبول دارم و ولی نمیتونم

آخرش که به تفاهم نرسیدیم بهش گفتم آدما با هم فرق دارن خب (:

مثلا من بخشی از زندگیم درسه ، اگه مسجد و هیئت و کتابفروشی و خلاصه از این جور کارا از زندگیم حذف بشه دیگه هیچ....

گفت من اینجوریم و خلاصه خیلی سعی کردم کار کنم روش ولی هی یه چیز دیگه می‌گفت

آخر رفتم روی نقطه ضعفش یعنی نماز

یه چیزای ماهرانه ای که فقط من میتونم بگم رو بهش گفتم و ازم تقاضای کتاب کرد

بهش کتاب رو دادم خیلی خوشحال شد از اینکه داشت میخوندش و....

خلاصه روزای بعد به یکی از بچه ها گفتم رویای نیمه شب رو براش بیار لطفا بخونه

من ندارمش از داییم گرفتم خوندم

زود گفت نه فکرم مشغول میشه

خلاصه آنقدر به فکر خودش بود که پرسش و فدای چیزی نکنه که فقط دوست داشتم بخندم...

حیف نمیشد

 

خلاصه دارم روی مغزش کار میکنم خدا کنه نتیجه بده و اونم کتابخوار بشه

 

این نوشته برای دل خودم بود

کسی نیاد انتقاد کنه که درست نیست و....

اینارو با حالت طنز گفتم شانس آوردید واقعیت رو نگفتم...

ماجرای این کتاب هم که خیلی دوسش میدارم سر فرصت میگم خدمتتون

الان دارم بیهوش میشم و ....

 

 

مراقب ایمانتون باشید

برای دوست گرامی هم که امروز عقدشه و منم دعوتم لطفا دعا کنید

که زیر سایه ی آقا خوشخبت و عاقبت بخیر بشن

و همسفرای خوبی باشند برای هم

و ان شاءالله تربیت کنندگان سربازان آقا باشن

 

 

راستی یه سوژه جدید هم دارم که میگم، (((((((((((:

 

 

 

 



[ دوشنبه 96/11/2 ] [ 2:48 عصر ] [ شهیده ] نظر