سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

زندگی نامه شهید علمدار از زبان خودش...بسیااااار جالب


سلام بچه ها


من سید مجتبی علمدارم،توی یه صبح سرد زمستونی تو شهر ساری به دنیا اومدم،

اگه بخوای دقیق تر بگم میشه سحرگاه11دی45



.


اینم عکس بچگی هامه...ولی خودمونیم ها چقدر ناز و تو دل برو بودم(اینو نگم چی بگم)Yah

خونواده مم که از اون عشق هیئتیا وشیفتگان اهل بیت بودن،

خدا خیرشون بده که پدر ومادرمن همچین آدمایی بودند

عین همه بچه های دیگه بچگی ونوجوونی مو تو کوچه پس کوچه ها ومدرسه گذروندم،

توهمین ساری سرسبز

 خودمون ،تا سال 62 که دیپلم گرفتم وواسه خودم مردی شدم

آقامارو میگی پامو کردم تویه کفش

که اللا وبلا باید برم جبهه،

بنده خدا بابامم حرفی نداشت پس با خیال آسوده رفتم ثبت نام کردم

پایگاه بسیج،از بسیج ساری هم چند باری به اهواز و هفت تپه وکردستان اعزام شدم

یه چند باری هم چندتا ترکش نقلی گیرم اومد،

آقا این دکترا روهم که میشناسید عادتشونه از کاه ،

کوه بسازن وبستری واین حرفا، منم سعی میکردم بخاطر این ترکشهای نقلی مزاحمشون نشم

  ،مدیونید اگه فک کنید فرارمیکردم  از دستشون،

تا اینکه تو دی ماه 64 وعملیات والفجر هشت

  ،بعثی های نامرد که دیدن زورشون به مانمیرسه،

شیمیایی زدن که منم بی نصیب نموندم،ولی دکترا بازم نتونستن منو تور کنند

یکم برگردیم عقب تر

اولین عملیاتی که توش شرکت کردم کربلای یک بود

بعدشم که رفتم گردان مسلم بن عقیل وتا آخرجنگ همونجا موندگار شدم،

بنظرم نافمو تومقر گردان دفن کرده بودن

خلاصههه سال 66شدم مسئول گروهان سلمان گردان مسلم

وتو عملیات کربلای 10 هم چند تا گلوله ی زبون نفهم جاخوش کردن

توپهلوم تا بفهمم مادرمون چی کشیدن از درد پهلو

از طرفی هم کلکسیونم تکمیل شد،

نمیدونم چرا شهید نمیشدم

بعد جنگ توهمون لشکر 25موندگار شدم وشدم مسئول فرهنگی وتربیت بدنی

مقر ساری،سال 70 با یه خانومی از سادات ازدواج کردم

که حاصل این ازدواج یه رحمت الهی بنام سیده زهرا خانومه

تولد زهرا خانومم 8 دی هس،

جالبش میدونین چیه همه اتفاقای مهم زندگی من اول تا یازده دی بوده،

نمیدونم حکمتش چیه،خودم که 11دی دنیا اومدم،

همون دهه اول دی شیمیایی شدم،تولد زهرارم که گفتم،

تازههه قشنگترین اتفاق زندگیمم توهمین تاریخ بوده که بعدن میگم،

آقا عجیب تر از همه میدونین چیه؟

من همیشه اول تا 11دی مریض میشدم،عجیبه مگه نه

حالا آخرای داستان بیشتر راجع بهش حرف میزنم

سرتونو درد نیارم چون هنوز داستان اصلی که داستان دی ماه آخره مونده،

من که از بچگی یه ته صدایی داشتم وعاشق ومرید اهل بیتم بودم

همه ارادتمو با مداحی میرسوندم،

اکثرا هم تو بیت الزهرا مسجد جامع ساری میخوندم ،

هرجا میگفتن میرفتما،نوکری آقا افتخارم بود ولی پاتوق اصلیم همونجا بود که گفتم،

الان که تاحدودی شناختین منو میرم سر داستان دی ماه سی سالگیم یاهمون دی ماه آخر،

شاید برا شما که اینارو میخونین داستان کمی دردناک باشه

یا حتی اشکتونم در بیاد اما برای من مصداق بارز اهلی من العسله،

خلاصه پیشاپیش ببخشین دوستای گلم

همیشه به خانومم میگفتم من فوق فوقش 5یا 5سال ونیم باشمام

وبعدش میرم اما اون بنده خدا جدی نمیگرفت

خودمم نمیدونم از کجا انقدر مطمئن بودم،

خلاصه



اوایل دی بود ومن بازم مریض بودم،نزدیکای نیمه شعبان بود،رفتم دعای توسل،

خودبه خود شنگول شدم،از اولشم اهل شوخی نبودم اما اون روز همه ش دلم میخواست

شوخی کنم وبخندم،حالم حسابی توپ بود ،خدا نصیب همه تون کنه.

هی یکی توگوشم میگفت آقا امضا کرد،منم هی این جمله رو تکرار میکردم باخوشحالی

همه اطرافیانم متعجب بودند ومیگفتند حالت خوش نیست ولی من عالی بودم،

نمیدونم چرا اونا نمیفهمیدند،هی اصرار داشتن ببرنم بیمارستان ،

امامن نمیخواستم مراسم نیمه شعبان رو از دست بدم

بالخره به زور بردنم بیمارستان،آقا چشمتون روز بد نبینههرچی سوزن وسرم ولوله 

دم دستشون بود فروکردن تو تن ما،ومارواسیر کردن اونجا،

نیمه ی شعبان بود

چشامو باز کردم دیدم به به ،گلستان شده اتاق  دوتا آقا ویه خانم

که صورتشون عین ماه شب چهارده میدرخشید  اومدن بالا سرم فقط نمیدونستم

چرا اون خانوم قدش خمیده بود با اینکه جوون بود،چند لحظه هنگ بودم

اما درجا دو زاریم افتاد اون دوتا آقا حضرت رسول وامیرالمومنینن وخانوم هم

که مادر پهلو شکسته ی ساداته،بهم فرمودند وقت رفتنته پرونده ت امضا شده آماده شو بریم

در جا حمید رو صداکردم(حمید فضل الله نژاد رفیق فابریکم بود).

گفتم حمید توروخدا بگو این لوله ها وسوزن  هارو دربیارن میخوام غسل شهادت کنم،

ازطرفی هم چشمم به اون گوشه ای بود که بزرگوارا ایستادن که مبادا برن،

حمید مات ومبهوت نگام میکرد میدونست اهل حرف مفت زدن نیستم،

اما انگار حالیش نبود چه خبره؟

بدو رفت دکترو صدا کرد،دکتر گفت از تب بالا دارم هذیون میگم اما من

کاملا هشیار بودمیهو عصبانی شدمزدم به سیم آخر صدامو بلند کردم

وگفتم کو هذیون میگم ؟

اینکه حمیده شمام دکتر جمالی هستی ،بالاخره با هزار شرط وشروط راضی شدن غسل کنم،

از اون طرفم توبیمارستان امام خمینی ساری غلغله ای بودهمه بچه های

هیئت ریخته بودن بیمارستان امامن عالی وسرمست بودم

اینم لطف اونارومیرسوند،ولی من سرخوش رفتن بودم،

زمان ومکان رو گم کرده بوده نمیدونستم خوابم یابیدار، 5روز توخواب وبیداری گذشت

شد 11دی وروز تولدم یکی از بچه ها یه لیوان آب برام آورد،

عجیب آبی بود،بوی کربلا ومدینه میداد

(بعدش فهمیدم تربت خالص کربلا رو با گلابی که ضریح امام رضارو شسته بودن باهاش قاطی کردن توآب)

گفتم بازم میخوام آخه فوق العاده بود یه لیوان دیگه آوردن،عصبانی شدم گفتم منو ....گیر آوردید

این که ازاون نیس(بعدش فهمیدم بنده خداها دیگه از اون آب نداشتن

وآب سقاخونه رو آوردن برام)نیتشون خیر بود اما اون اولی چیز دیگه ای بود

بالاخره 30سال بعداز همون روزی برای اولین این لباس جسم روتنم کرده بودن از تنم در آوردنش،

دلتون بسوزه  شهید شدم وراحته راحت 

دوستام خواسته یا ناخواسته کاری کردن کارستون،

اگه گفتین چیکار

نصفه شب غسلم دادن عین مادر مظلومم،هرچند مطمئنم اینم از عنایت مادر بود،

اما به فدای مادر سادات برم با اون تشییع مظلومانه ش،

همه دوستام برا بدرقه م اومده بودن،

باورم نمیشد انقدر محبوب باشم بینشون،هرچند اینم از الطاف اهل بیت بود


.

الان نوزده ساله که خونم اینجاس،

سیده زهرا خانومی شده برای خودش،منم جام حسابی راحته،خیالتون تخت....

دوستامم که همیشه بهم سر میزنن

منم سعی میکنم برم به خوابشون وتاجایی که از دستم بربیاد کمکشون کنم،

شمام گدرتون به ساری افتاد تشریف بیارید منزل من ،خوشحال میشم

آدرسمو از هر کی بپرسین بلدن

دوستای گلم یه وصیتی دارم خواهش میکنم پشت گوش نندازیدش


.

راستی تا یادم نرفته اینو بگم وبرم،

تنها راه رسیدن به خدا انجام واجبات وترک محرماته،

براخودتون قانون وضع کنید تا به خدا برسید،

منم یه سری قوانین ده گانه دارم که در اولین فرصت میفرستم براتون

یا علی

خدانگهدار همه تون



[ دوشنبه 94/6/16 ] [ 2:16 عصر ] [ شهیده ] نظر