سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

خاطره قم رفتن ما

بسم الله الرحمن الرحیم.

سلام علیکم امیدوارم زیر سایه حضرت زهرا دلتون آروم باشه.

برای اینکه دلم آروم بگیره و

به طور دیگه‌برای درخواست و توسل و اجازه‌از حضرت معصومه س رفتم قم،

خوشبختانه بیشتر فامیل قم خونه ی دایی بودن،

بنده هم خیلی خوشحال بودم،فضای مذهبی داره،

خونه دایی اینا دو طبقه هست،

آقایون طبقه پایین و خانوما طبقه بالا ....

با خانوما بعد از حرف زدن و خندیدن و...،

البته از جنس حلالش،

خداروشکر  از آقایون هم بیخبر بودیم،

ولی خب من برای یک ساعتی برای بحث با دایی عزیزم

رفتم پایین و ایشونم تقریبا قسمتی از میکس کتاب خوانی رو درست کردن،

،ما پنجشنبه شب که کلی حرف زدیم و خندیدیم و

من سعی میکردم‌بخوابم‌ چون صبح‌میخواستم برم‌حرم،

دعای ندبه،آخه با صفاست و برای توسل و اجازه خوبه....

ولی نمیشد که بازم میزدن زیر خنده...

من هم که نمیشد گوش هامو بگیرم،

حال و حوصله هنسفری روهم که نداشتم،

بعد خلاصه ساعت12اتصمیم گرفتن بخوابن که

تقریبا ساعت1خوابیدن،

البته من هم بیدار موندم تا بخوابن.هههههmade by Laie

،خب تقریبا ساعت5صبح باید بیدار میشدیم برای نماز

و رفتن به دعای ندبه،گوشی من رو ساعت5:30بیدار کرد

که باعث شد از بلندی صداش بیدار بشن

،بعد نماز،قرار بود من برم دعا ندبه

،که دیدم مادر بزرگ و کم کم‌ همه پایه شدن برن دعای ندبه...

اینم از وجود با برکت ما بود...هه

همه خانوما آماده شدن و آروم آروم رفتن دمِ در،‌

که دیدیم دایی هم داره میاد دنبالمون،

آروم آروم میومد و چفیه هم دور گردنش بود..

 بقیه آقایونم ماشاءالله خواب...

..حیفم اومد بیدارش کنم.

سر کوچه دنبال سرویس میگشتیم که بریم حرم

،یه تاکسی موند،جا نبود من و دایی باید مینشتیم جلو

که بعداز کسب اجازه از راننده تاکسی نشستیم..

.خداروشکر دلمو یخورده آروم کرد

.و جلوی ضریح با اشکام به حضرت معصومه میگفتم

که توی دلم چی میگذره و چی میخوام و برای چه اجازه و

توسلی اومدم..

بعداز دعا پیاده اومدیم خونه،

وای من قدم زدن رو دوست دارم،اونم صبح..

.خداروشکر وقتی رسیدیم خونه همه در خواب شیرین به سر میبردن....

ولی خب دیگه خواب بسته بیدارشون باید میکردیم

صبحانه هم که ترکیبی از جک ها و حرف های خنده دارِ دایی اولی بود،

تموم شد،بعد دیدم میخوان برن بیرون

،گفتم خداروشکر برین میخوام بخوابم....

مادر بزرگ موند که نشد بخوابم باهم بحث دینی کردیم،

و هردقیقه که میخواستم بخوابم یا من یه حرفی یادم میومدیا مادر بزرگ...

تا اینکه دایی و زندایی و پدر بزرگم اومدن بالا پیش ما

،خودمو زدم به خواب،که قلقکشون کار دستم داد،هههه

دیگه خواب از سرم پریده بود

،بلند شدم که آماده بشم آخرین لحظه توی آینه داشتم

روسریمو درست میکردم

،مادر از در اومدن تو و گفتن تولد دخترم مبارک،

با شیرینی و هدیه ای که قطعا از طرف خدا بود و

خدا خوب موقعی فرستادش ، دقیقا همون موقعی که بهش احتیاج

داشتم‌‌.غافلگیر شدم و به اسم تولد من همه کیک خوردن....

چون بنده توی ماه شعبان بدنیا اومدم،

بعداز تبریک گفتن آماده شدیم ناهارو بریم بیرون

،که اذان رو گفت،وضو گرفتیم و پشت دایی شوخ طبع من

نماز ظهرو عصرو جماعت خوندیم

رفتیم ناهار پارک

،بالاخره بعدِ یه عمر دونفره غذا خوردن توی یه بشقاب رو تجربه کردم‌....

نمیدونم شاید حس خوبی بود....

بعدش

به.. گفتم که بریم قدم بزنیم؟

گفت که آره،گفتم وسطش جا نزنی  ها...

من خسته نمیشم

ممکنه وسط راه بیفتی رو زمینو بگی تورو خدا بسته نمیتونم راه برم....هههههه

گفت،نه جا نمیزنم بزن بریم..حالا بگذریم من چند بار این جملرو تکرار کردم و اونم تایید میکرد

بعداز کلی راه رفتن و حرف زدن و خندیدن،برگشتیم

برخلاف فکرم اصلا خسته نشد،تازه آخرش گفت این قدم زدنی بود که میگفتی؟یعنی چی؟

گفتم خداروشکر،اینم مثل خودمه..پوزخند.

خب قدم زدیم و برگشتیم‌ و بچه هارو بردیم

با وسایل بازی،بازی کنن.

مخصوصا اینکه روی تاب نشستن و من مجبور بودم یکی یکی همشونو هل بدم....

یه گوشه ایستاده بود و با لبخند،گاهی هم با خنده همراهی میکرد...

بعدش راه افتادیم به سوی خونه،برای دیدن فوتبال

،توی ماشین دایی بودم که گفتیم بریم

بستنی بخوریم و اون ماشین مارو ندید و رد کرد ،

هیچی دیگه نقشه هامون رفت رو هوا..بستنی هم به دلمون موند...

.آخه فوتبال هم بود دیگه بدترالان هم همشون پایینن

و دارن فوتبال میبنن اگه تموم نشده باشه...

این خاطره روهم باگوشی  براتون‌نوشتم

نظرتونو بگید خوشحال میشیم

.برای عاقب بخیری و خوشحالی بنده دعا کنیددر پناه حق،یاعلی 



[ جمعه 94/2/25 ] [ 5:52 عصر ] [ شهیده ] نظر