سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

خاطره دیشب سال تحویل ما

 

راستش میخواستم امسال وقت سال تحویل روسری مشکی بپوشم،چون واقعا داغدار بودم و دوست نداشتم حرمت زیر پا بزارم....

ولی به این فکر افتادم که الان میگن سالت رو نباید با مشکی شروع کنی،خوبیت نداره..

ولی همون لحظه لبخندی روی لبم نشست،باخودم گفتم:چه چیزی بهتر از این که سالم رو با سیاه خانوم شروع کنم

اینجوری عمرم و سیرتم سفید میشه،اصلا چیکار به حرف مردم داری..

خب قرار شد مشکی بپوشم و یا اگر نشد قهوه ای سوخته،رفته بودیم خونه ی مادر بزرگ..

خاله هام رفته بودن خونه ی مادر شوهراشون.دو داییم بودن که یکیشون متاهله...

دایی مجرده تازه از اردو اومده بود،یعنی برای کار فرهنگی شاگرداشو برده بود اردو

وقتی اومد خیلی خیلی خسته بود،شام خورد و خوابید،هزچی سرو صدا میکردم حتی تکونم نمیخورد چه برسه به این که بخواد بیدار بشه.هههههه

مادر و خواهر و پدرم که خوابیدن..ماشاالله دایی هاهم که خوابیده بودن،بابابزرگ و مامان بزرگمم که پیش من جلوی تیوی بودن

خیلی جالب بود همش بیدار میشدن و میخوابیدن،وقتی هم میگفتم خب برین تو اتاق بخوابید شما که خوابتون میاد

میگفتن:نه بیداریم،فقط دراز کشیدیم،خندم گرفته بود به خواب و بیداریشون

منم خیلی خوابم میبرد رفتم زیر پتو و وسوسه شدم که بخوابم ولی دیدم که اگه هم بخوابم ضرر کردم،چون هیچکی منو برای سال

تحویل بیدار نمیکنه،گوشیمم بعضی اوقات کلی زنگ میخوره تا بیدارم کنه،که اگه هم گوشیم رو تنظیم میکردم که بیدارم کنه همه با صداش بیدار میشن

تصمیم گرفتم بیدار بمونم،کانال هارو یه نگاهی انداختم یه برنامه رو نصفه دیدم و گوشیمو گرفتم و دیدم حوصله گوشی روهم ندارم،

تقریبا ساعت 1 بود.خب دست بکار شدم و در حال نماز خوندن بودم که دیدم به به خاله تشریف اوردن

اومدن در گوشم گفتن التماس دعا...

از اون طرفم وقتی خاله اینا اومدن پدر بزگم رو هم بیدار کردن،ایشونم داشتن میرفتن آب بخورن که منو دیدن در حال عبادت کردن و بعد شروع کردن قربون صدقه رفتن که دختر گلمی،ماشاالله بهت و اینا....دیگه جملات دیگشون یادم نمیاد،شما بگین بیاهم یادت بیاد در حال نماز خوندن بودی این همه اتفاق یادته.ههههه

خاله اینا و پدر بزرگ رفتن که بخوابن...

خب اعمال اون شب رو انجام دادم و دیدم که ساعت1:30 هست،ساعت نمیگذشت تا من بتونم بخوابم ،

خیلی خوابم میومد رفتم جلوی تیوی نشستم دیدم پدر بزرگ با یه لبخند ملیحی بیدار شدن و پیشم نشستن و کانال رو عوض کردن

گذاشتن شبکه خبر، داشتن زیر نویس رو میخوندن که بازم خوابشون برد...منم دیگه حال بلند شدن و نداشتم که کنترل و بیارم و کانال عوض کنم

دیدم خبر نگاره گفت ساعت1:57 دقیقه هست و دقایقی دیگر تا سال تحویل مانده...

منم گفتم دراز میکشم تا خستگیم در بره.و برای سال تحویل سرحال باشم...بعد بلند میشم و همرو برای سال تحویل بیدار میکنم

میخواستم زرنگی کنم،هم اعمال رو انجام بدم،هم برای سال تحویل همه رو بیدار کنم...

وای.....تا چشمام رفت سر هم خوابم برد....

دیگه نه سال تحویلی دیدم ، نه بیداری ، نه دعایی.،نه روسری مشکی....

ولی با چادر مشکی خوابیده بودم،و به خواسته ام رسیدم

دیگه خوابم برد....گوشیم اذان صبح رو گفت و عجیب منم با صداش بیدار شدم.

دیدم بازم هیچکی بیدار نیست،منم نماز خوندم و رفتم خوابیدم و هیچکی رو بیدار نکردم برای تلافی.

صبح هم ساعت8 بود تقریبا که بیدار شدم،

پرسیدم،گفتن هیچکی برای سال تحویل بیدار نشده،نمیدونم چه حسی بهم دست داد و لبخند زدم

خلاصه این  جریان سال تحویل ما بود.

الان هم خیلی خستم،از خوابم گذشتم تا براتون جریان دیشب رو بگم،

ممنون که تا اینجا با ما همراه بودید

لطفا نظرتون رو در باره به این خاطره بگید ، بگین خوبه از این خاطرها بزارم یا نه.

عمرتون زهرایی

یا مهدی موعود 


 

 



[ شنبه 94/1/1 ] [ 5:20 عصر ] [ شهیده ] نظر