سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

چادرتون مثل چادر خانوم فاطمه زهرا خاکی شده....

 

 

chadoriha-mini (63)


هیجده سالم بود. تازه کنکور داده بودم. قبول شدم. تهران، دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی.

همه خوشحال بودن به جز خودم.

با کلی اشک و آه و کلی گرفتاری خوابگاهی شدم. رفتم جایی که هیچکی رو نمیشناختم.

اولین دوستم یه دختری بود که بعد از دو سال قبول شده بود. دختر بدی به نظر نمیرسید. روز ثبت نام بابام با باباش دوست شده بود و تاییدشون کرد.

الهه شد رفیق فابریکم!

تو همون هفته اول کاملا متوجه شدم که خیلی تمایل به جنس مخالف و خودنمایی داره

اول سعی کردم بهش بگم که کارش اشتباهه و ازش دور بمونم ولی نشد آخه 2سال  از من بزرگتر بود

و حرف منو قبول نمیکرد و البته مشخص بود که با کلی محدودیت بزرگ شده بود

و الان که کسی بالاسرش نبود داشت عقده هاشو خالی میکرد………داشتم مثل اون میشدم………….

خدا خیلی دوسم داشت خیلی خیلی

بخاطر رفتارای خاصش رفتارم باهاش بد شد و نتونست تحمل کنه و کاملا جدا شدیم.

با مریم صمیمی شدم ( الان کربلاست)


اغراق نیس اگه بگم الان الهه بدترین دختر دانشکده و مریم بهترین دختر دانشکده ست. (دیدی خدا چقد دوسم داشت؟)

کم کم مثل اولم شدم….آرایشم کم شد….مقنعه م جلوتر اومد و …..

بعد از یه مدتی با نامزدم آشنا شدم…..یه پسر شدیدا معتقد به چادر…..

 زیاد مذهبی نیس ولی شدیدا غیرتیه.

گفتم بدون باور خودم چادری نمیشم!

واسم کلی کتاب خرید خوندم ولی تاثیری نداشت!

چون دوسش داشتم و بعد از مشورت با آیت الله مکارم و با توکل به خدا چادری شدم اما ظاهری!

تهران چادر میذاشتم اما رشت نه چون اصلا اکثرا تو رشت پیاده جایی نمیرفتم.

فک کنم بعد از مراسم تدفین شهدای دانشگاهمون بود که شهید گمنام آوردن یا بعد از اردوی راهیان دقیقا یادم نیس که کم کم به چادر علاقه مند شدم…

هرچی بود از شهدا و مامان سادات یعنی حضرت زهرا بود (آخه خودمم سیدم).

اولین جمله ای که خیلی روم تاثیر داشت، جمله راوی راهیانمون بود که وقتی رو خاکها نشسته بودیم گفت:

چادرتون مثل چادر خانوم فاطمه زهرا خاکی شده

یه نگاه به چادرم کردم….یه نگاه به پسرا کردم که چادر نداشتن

خدایی از ته ته ته دل کیف کردم

برای اولین بار از دختر بودنم خوشحال شدم

وقتی تو مناطق جنگی پا برهنه راه میرفتیم از خودم واقعا راضی بودم که دل شهیدا رو نشکوندم و پرچم انقلابو بالا گرفتم…

وقتی از راهیان برگشتیم تصمیم گرفتم دینمو بیشتر بفهمم

رفتم کلاس طلیعه حکمت، سیر مطالعاتی کتب شهید مطهری پیش دکتر عالیقدر، استاد ارجمند، انسان وارسته (هرچی بگم کم گفتم) آقای غلامی، رییس دانشکده حقوق دانشگاه امام صادق (ع)

یعنی دین واقعی رو بهم نشون داد الانم سطح 2 هستم اگه خدا قبول کنه.

چند وقت پیش یه حدیث از حضرت فاطمه گفتن که ایشون فرمودن:

سادات رو دوست داشته باشین. خوباشون رو برای خدا و بداشون رو بخاطر من

یعنی دلم میخواست پودر شم گفتم تو روحم اگه مادرم ازم ناراضی باشه چی؟

خلاصه کم کم آرایش کلا از صورتم بیرون رفت و حجابم کامل شد و هرچی میگذره دارم

بیشتر دینمو میشناسم و بیشتر به دینم و حجابم علاقه مند میشم.

الان واقعا چادرمو دوس دارم و سعی میکنم یه دختر خوش تیپ چادری باشم تا مردم فک نکنن

چادریا امل یا عقب مونده هستن. بخصوص وقتی تو رشت بیرون میرم چون تو رشت دختر چادری هم سن من خیلی خیلی کمه

و وقتی بیرون میرم مردم بهم زل میزنن و شاید خندتون بگیره اگه بگم سعی میکنم زیاد پیاده بیرون برم

که تبلیغ حجاب شه ولی کاملا مشخصه که دارن باخودشون فک میکنن که چرا این دختر چادریه امل نیست

خیلی خوشحالم که دارم دید مردم شهرمو عوض میکنم فقط کاش تنها نباشم….


دوستان این ماجرای چادری شدن یه دختر خانوم زهرایی.....

التماس دعا



[ یکشنبه 93/9/9 ] [ 4:38 عصر ] [ شهیده ] نظر