سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عـطر ظهــور

آنکه تو را ندارد چه دارد و آنکه تو دارد چه ندارد؟

عشق یک شهید.....

 

chadoriha-mini (60)

 

 

بنام مهربونترین…

“نقطه سرخط”

سلام،میخوام براتون ماجرای چادری شدن یه دخترک رو بگم…

راستش نمیدونم از کجاشروع کنم..

این دختر ما جزو اون دسته آدمایی بود که اگر یه روز توی چت روما نمیگشت روزش شب نمیشد،

بیرون حجابش بدنبود اما خب اصلا قابل مقایسه باحجاب کامل نبود…

این دخترک ما شب میخوابه و صبح که بلند میشه

یه حسی تووجودش جون میگیره بنام عشق… آره اون عاشق شده بود بدون اینکه خودش بفهمه….

عاشق یه پسر شده بود که 2سال ازخودش بزرگتر بود

بزارید نگم چطوری این اتفاق افتاد اما تنها فرقی که باعشقای زمینی داشت این بود که آقا پسر قصه مون شهید شده بود…

ماجرای عاشقی این دختر به جایی رسیده بود که اگر هر شب با مصطفاش صحبت نمیکرد خوابش نمیبرد…

حالا دیگه نمازاش سروقت بود…

توی چت روما نمیگشت…افتاده بود به تکاپوتا از زندگی آقا مصطفی سردربیاره…

تابتونه مثل اون باشه(مگرنه اینکه عاشق باید رنگ معشوق به خود بگیره؟؟)

خلاصه یکی ازدوستای شهید مصطفی رو پیداکرد وشروع کرد به پرسیدن یه عالمه سوال که شده بودن بغض گلوش…

کم کم کاربجایی رسید که وقتی میرفت بیرون از خونه اونم با آرایش و…

حس میکرد که عشقش اونطوری که باید، ازش راضی نیست، نمیدونم اما شاید یه حس درونی،

یه حسی که آرامشو تو شبای تشویش دخترک به اون میداد…

خلاصه کم کم فهمید اگه چادری بشه بیشتر تو دل اون شهیده جا میگیره..

این دختر خانوم ما یهویی کلی ازاین رو به اون روشد دیگه شعرهاش بوی غم نمیداد بلکه دم از عشقی آسمونی میزد،

دیگه قهرمان نثرهاش شده بود کسی که به خدا لبیک گفته…
.
.
.
.

خلاصه روزها گذشت و دخترچادری موند، اما خیلی سخت بود

(چون مجبورشد دیگه یه سری از دوستاشو ترک کنه و….)

البته پدرو مادرش خیلی راضی بودند و هستند،اولین بار که باباش چادر رو رو سرش دید،به خانواده شیرینی داد…

ولی خیلی از فامیل  هاشونم میگفتن الکی داری خودت رو محدود میکنی،

اما بیشترین ضربه رو از بعضی از دوستاش خورد که هرچی دلشون میخواست بهش میگفتن،…

بیخیال برسیم به روزی که مهمترین تصمیم زندگیشو گرفت…

هیچوقت اون روز رو یادش نمیره! هنوز عاشق بود اما دیگه عشق مصطفی تودلش جانمیشد…

دنبال یه چیز دیگه بود

انگار اون شهیده فقط یه عامل بود تا الفبای عشق رو به دخترک بیاموزه…شایدم…

حالا دیگه اون مصطفی رو فقط دوست داشت اما دیگه عاشق اون نبود ،چون میخواست به یه عشق حقیقی تر برسه …

میخواست به هدف خلقتش برسه… به کسی که از رگ گردن بهش نزدیکتره

اما دیگه چادرشو ترک نکرد، چادر دیگه واسش شده بود یه مروارید توی شب های تاریکش…

اون دختره من بودم

و اون عشق…

 

دوستان این دست نوشته من نیست من از داستانش خوشم اومد گفتم برای شماهم بزارم.

التماس دعا

یاحسین



[ یکشنبه 93/8/18 ] [ 2:18 عصر ] [ شهیده ] نظر